یا غراب البین یا لیت بینى و بینک بعد المشرقین .
اى کلاغ که قیافه بد و صداى ناهنجار تو، همه را از تو مى رماند، اى کاش بین من و تو به اندازه بین مشرق و مغرب دورى بود.
على الصباح به روى تو هر که برخیزد
صباح روز سلامت بر او مسا باشد
به اخترى چو تو در صحبت بایستى
ولى چنین که تویى در جهان کجا باشد؟
شگفت آنکه کلاغ نیز از همنشینى با طوطى به تنگ آمده بود و خسته و کوفته مکرر از روى تعجب مى گفت : لا حول ولا قوه الا باالله ، همواره ناله مى کرد و بر اثر شدت افسوس درستهایش زا به هم مى مالید و از نگونبختى و اقبال بد و روزگار ناپایدار شکوه مى کرد و مى گفت : ((شایسته من آن بود که همراه کلاغى بر روى دیوار باغى با ناز و کرشمه راه مى رفتم .))
پارسا را بس این قدر زندان
که بود هم طویله رندان
(آرى بر عابد پرهیزکار همین عذاب بس که همنشین زشتخویان بى پروا گردد.)
آرى من چه کردم که بر اثر مجازات آن با چنین ابلهى خود خواه ، ناجنس ، هرزه و یاوه سرا همنشین و همکاسه شده ام و گرفتار چنین بندى گشته ام .
کس نیاید به پاى دیوارى
که بر آن صورتت نگار کنند
گر تو را در بهشت باشد جاى
دیگران دوزخ اختیار کنند
این مثال را از این رو در اینجا آوردم تا بدانى که هر اندازه که دانا از نادان نفرت دارد، صد برابر آن نادان از دانا وحشت دارد.
زاهدى در سماع رندان بود
زان میان گفت شاهدى بلخى
گر ملولى ز ما ترش منشین
که تو هم در میان ما تلخى
جمعى چو گل و لاله به هم پیوسته
تو هیزم خشک در میانى رسته
چون باد مخالف و چو سرما ناخوش
چون برف نشسته اى و چون یخ بسته