در همین حال موج دریا به آن پاکباز امان نداد، او را فراگرفت ، او در حال جان دادن مى گفت : ((داستان عشق را از آن یاوه کار تهى مغز نیاموز که هنگام دشوارى ، یار خود را فراموش کند.))
چو ملاح آمدش تا دست گیرد
مبادا کاندر آن حالت بمیرد
همى گفت از میان موج و تشویر
مرا بگذار و دست یار من گیر
در این گفتن جهان بر وى بر آشفت
شنیدندش که جان مى داد و مى گفت :
حدیث عشق از آن بطال منیوش
که در سختى کند یارى فراموش
آرى یاران خالص زندگى ، این گونه زیستند و چنین عشق و ایثار آفریدند، این درسهاى بزرگ را باید از آزموده ها و تجربه ها آموخت .
چنین کردند یاران ، زندگانى
ز کار افتاده بشنو تا بدانى
که سعدى راه و رسم عشقبازى
چنان داند که در بغداد تازى
اگر مجنون لیلى زنده گشتى
حدیث عشق از این دفتر نبشتى