معلمت همه شوخى و دلبرى آموخت
جفا و عتاب و ستمگرى آموخت
من آدمى به چنین شکل و خوى و قد و روش
ندیده ام مگر این شیوه از پرى آموخت
او کتاب نحو زمخشرى (استاد معروف علم نحو) را در دست داشت و از آن مى خواند که :
ضرب زید عمروا
به او گفتم : ((اى پسر! سرزمین خوارزم با سرزمین ختا صلح کردند، ولى زید و عمرو، همچنان در جنگ و ستیزند. از سخنم خندید و پرسید: اهل کجا هستى ؟
گفتم : از اهالى شیراز هستم .
پرسید: از گفتار سعدى چه مى دانى ؟
دو شعر عربى خواندم ، گفت : بیشتر اشعار سعدى فارسى است ، اگر از اشعار فارسى او بگویى به فهم نزدیکتر است ، کلم الناس على قدر عقولهم ((با انسانها به اندازه درکشان سخن بگو. )) گفتم :
طبع تو را تا هوس نحو کرد
صورت صبر از دل ما محو کرد
اى دل عشاق به دام تو صید
ما به تو مشغول تو با عمرو و زید
بامداد به قصد سفر از کاشغر بیرون آمدم ، به آن طلبه جوان گفته بودم : ((فلان کس سعدى است .)) او با شتاب نزد من آمد و به من مهربانى شایان کرد و تاسف خورد و گفت : ((چرا در این مدتى که اینجا بودى ، خود را معرفى نکردى ، تا با بستن کمر همت ، شکرانه خدمت به بزرگان را بجا آورم . ))
گفتم : با وجود تو، روا نباشد که من خود را معرفى کنم که : ((منم ))
گفت : ((چه مى شود که مدتى در این سرزمین بمانى تا از محضرت استفاده کنیم ؟ ))
گفتم : به حکم این حکایت نمى توانم و آن حکایت این است :
بزرگى دیدم اندر کوهسارى
قناعت کرده از دنیا به غارى
چرا گفتم : به شهر اندر نیایى
که بارى ، بندى از دل برگشایى
بگفت : آنجا پریرویان نغزند
چو گل بسیار شد پیلان بلغزند
این را گفتم و سر روى هم را بوسیدیم و از همدیگر، وداع نمودیم ولى :
بوسه دادن به روى دوست چه سود؟
هم در این لحظه کردنش به درود
سیب گویى وداع بستان کرد
روى از این نیمه سرخ ، و زان سو زرد
اگر در روز وداع ، از روى تاسف نمردم ، نپندارید که انصاف را از دوستى ، رعایت کرده ام .