یک روز در سفرى بر اثر غرور جوانى ، شتابان و تند راه روى کردم ، و شبانگاه خود به پاى کوه بلندى پشته رسیدم ، خسته و کوفته شده بود و دیگر پاهایم نیروى راهپیمایى نداشت ، از پشت سر کاروان ، پیرمردى ناتوان ، آرام آرام مى آمد، به من رسید و گفت : ((براى چه نشسته اى ؟ برخیز و حرکت کن که اینجا جاى خوابیدن نیست .))
گفتم : چگونه راه روم که پایم را یاراى حرکت نیست .
گفت : مگر نشنیده اى که صاحبدلان مى گویند: رفتن و نشستن (با آرامش و کم کم ره سپرده ) بهتر از دویدن و خسته شدن و درمانده گشتن ؟ ))
این که مشتاق منزلى ، مشتاب
پند من کار بند و صبر آموز
اسب تازى دوتگ رود به شتاب
اشتر آهسته مى رود شب و روز