و مى گفت : ((فلان انبارم در ترکستان است و فلان کالایم در هندوستان است ، و این قافله و سند فلان زمین مى باشد و فلان چیز در گرو فلان جنس است و فلان کس ضامن فلان وام است ، در آن اندیشه ام که به اسکندریه بروم که هواى خوش دارد، ولى دریاى مدیترانه توفانى است ، اى سعدى ! سفر دیگرى در پیش دارم ، اگر آن را انجام دهم ، باقیمانده عمر گوشه نشینى گردم و دیگر به سفر نروم .))
پرسیدم : آن کدام سفر است که بعد از آن ترک سفر مى کنى و گوشه نشینى مى گردى ؟
در پاسخ گفت : مى خواهم گوگرد ایرانى را به چین ببرم ، که شنیده ام این کالا در چین بهاى گران دارد، و از چین کاسه چینى بخرم و به روم ببرم ، و در روم حریر نیک رومى بخرم و به هند ببرم ، و در هند فولاد هندى بخرم و به شهر حلب (سوریه )ببرم ، و در آنجا شیشه و آینه حلبى بخرم و به یمن ببرم ، و از آنجا لباس یمانى بخرم و به پارس (ایران ) بیاورم ، بعد از آن تجارت را ترک کنم و در دکانى بنشینم (به این ترتیب یک سفر او به چندین سفر طول و دراز مبدل گردید.)
او این گونه اندیشه هاى دیوانه وار را آنقدر به زبان آورد که خسته شد و دیگر تاب گفتار نداشت ، و در پایان گفت : اى سعدى ! تو هم سخنى از آنچه دیده اى و شنیده اى بگو گفتم :
آن شنیدستى که در اقصاى غور
بار سالارى بیفتاد از ستور
گفت : چشم تنگ دنیادوست را
یا قناعت پر کند یا خاک گور