شنیدم پیر کهنسالى در آن سن و سال پیرى مى خواست با زنى ازدواج کند، از یک دختر زیباروى که گوهر نام داشت خواستگارى کرد، دخترى که صندوقچه گوهرش از دیده مردم پنهان بود. طبق مراسم عروسى ، داماد به دیدار عروس رفت و به مزاح و خوش طبعى پرداخت ، ولى پیر از آمیزش ناتوان بود .
پیرمرد، نزد دوستان شکوه کرد و حجت خواست که خانه و کاشانه مرا، این زن گستاخ و بى شرم ، یکباره غارت کرد. بین زن و شوهر، ستیز و جنگ آغاز شد، که کار به شهربانى و حضور قاضى کشیده شد، ولى سعدى در این باره (قضاوتهایى کرد و ) گفت :
پس از خلافت و شنعت گناه دختر نیست
تو را که دست بلرزد، گهر چه