صاحب آن مسجد، امیرى عادل و پاکنهاد بود و نمى خواست دل او را با بیرون کردن نامحترمانه او را برنجاند، ولى او را خواست و به او چنین گفت : ((اى جوانمرد! این مسجد داراى اذان گوهاى قدیمى است ، که براى هر کدام پنج دینار را (به عنوان حقوق ماهیانه ) تعیین کرده ام ، ولى به تو به دینار مى دهم که از اینجا بجاى دیگر بروى .))
اذان گو با صاحب مسجد به توافق رسیدند، و او از شهر سنجار بجاى دیگر رفت ، مدتى از این ماجرا گذشت ، تا اینکه روزى آن اذان گو هنگام عبور، صاحب آن مسجد را دید، نزدش آمد و گفت : ((حیف بود که مرا از آن مسجد با ده دینار، بجاى دیگر فرستادى ، زیرا اینجا که رفته ام ، به من بیست دینار مى دهند تا جاى دیگر روم ، ولى نمى پذیرم .)) صاحب مسجد در حالى که بلند مى خندید و از خنده روده بر شده بود، به او گفت : ((هان ! مواظب باش که تا پنجاه دینار نگرفتى از آنجا بیرون نرو!!))
به تیشه کس نخراشد ز روى خارا گل
چنانکه بانگ درشت تو مى خراشد دل