در شاءن او نازل شده است .
مردم شهر به خاطر مقامى که آن سخنور داشت ، احترامش را رعایت مى کردند و بلاى صداى او را مى شنیدند و رنج مى بردند و دندان روى جگر مى گذاشتند، و آزارش را مصالحت نمى دانستند.
تا اینکه یکى از سخنوران آن سامان که با او دشمنى نهانى داشت ، یکبار براى احوالپرسى به دیدار او آمد، و در این دیدار به او گفت : ((خوابى در رابطه با تو دیده ام .))
سخنور میزبان : چه خوابى دیده اى ؟
سخنور مهمان : در عالم خواب دیدم ، آواز خوشى دارى ، و مردم از دم گرم تو آسوده و شاد هستند.
سخنور میزبان اندکى درباره این خواب اندیشید، و آنگاه سر برداشت و به مهمان گفت : خواب مبارکى دیده اى ، که مرا بر عیب خودم آگاه ساختى ، معلوم شد که آواز زشت دارم ، و مردم از صداى بلند من در رنجند، توبه کردم و از این پس سخنرانى نکنم ، مگر آهسته .
از صحبت دوستى برنجم
کاخلاق بدم حسن نماید
عیبم هنر و کمال بیند
خارم گل و یاسمن نماید
کو دشمن شوخ چشم ناپاک
تا عیب مرا به من نماید