مرد پارسایى را در کنار دریا دیدم ، گویى پلنگ به او حمله کرده بود، زخمى جانکاه در بدنش بود و هرچه مداوا مى نمود بهبود نمى یافت . مدتها به این درد مبتلا بود و بر اثر آن رنجور شده بود. در عین حال شب و روز شکر خدا مى کرد، از او پرسیدند: ((خدا را به خاطر چه نعمتى شکر مى کنى ؟ )) در پاسخ گفت : ((شکر به خاطر آنکه خداوند مرا به مصیبتى گرفتار کرد، نه به معصیتى .))
اگر مرا زار به کشتن دهد آن یار عزیز
تا نگویى که در آن دم ، غم جانم باشد
گویم از بنده مسکین چه گنه صادر شد
کو دل آزرده شد از من غم آنم باشد