کوته نکنم ز دامنت دست
ور خود بزنى به تیغ تیزم
بعد از تو ملاذ و ملجاءیى نیست
هم در تو گریزم ، آر گریزم
او را سرزنش کردم و گفتم : ((چه شده و چرا هواى نفس فرومایه ات بر عقل گرانمایه ات چیده شده است ؟)) او مدتى اندیشید و سپس گفت :
هر کجا سلطان عشق آمد، نماند
قوت بازوى تقوا را محل
پاکدامن چون زید بیچاره اى
اوفتاده تا گریبان در وحل