دیده مجنون بین

دیده مجنون بینReviewed by مدیریت پرچم های سیاه شرق on Oct 10Rating:

شاه دستور داد تا مجنون را نزد او حاضر سازند، هنگامى که مجنون حاضر شد، شاه او را مورد سرزنش قرار داد که از کرامت نفس و شرافت انسانى چه بدى دیده اى که آن را رها کرده ، از زندگى با مردم ، رهیده و همچون حیوانات به بیابان گردى پرداخته اى ؟…

مجنون در برابر این عیبجوییها، با یاد لیلى مى گفت :

کاش آنانکه عیب من جستند

رویت اى دلستان ، بدیدنى

تا به جاى ترنج در نظرت

بى خبر دستها بریدندى

مجنون با توصیف لیلى ، مى خواست حقیقت آشکار گردد و بر صداقتش ‍ گواه شود، همچون زلیخا در مورد یوسف علیه السلام هنگامى که مورد سرزنش قرار گرفت ، زنهاى سرزنشگر را دعوت کرد، و به هر کدام کارد و نارنجى داد و یوسف را به آنها نشان داد، آنها با دیدن یوسف ، بجاى پاره کردن نارنج ، دست خود را بریدند، آنگاه چ آنها را مورد سرزنش قرار داد و گفت :

فذلکن الذى لمتننى فیه

این همان کسى است که بخاطر (عشق ) او مرا سرزنش کردید.

(یوسف / ۳۱ )

شاه مشتاق دیدار لیلى شد، تصمیم گرفت تا از نزدیک او را ببیند، مگر لیلى کیست که مجنون آنهمه شیفته او شده است .

به فرمان شاه ، ماءموران به جستجوى لیلى در میان طوایف عرب پرداختند، تا او را پیدا کرده و نزد شاه آوردند، شاه به قیافه او نگاه کرد، او را سیاه چرده باریک اندام دید، در نظرش حقیر و ناچیز آمد، از این رو که کمترین کنیزکان حرمسراى او زیباتر از لیلى بودند.

مجنون که در آنجا حاضر بود از روى هوش ، بى توجهى شاه به لیلى را دریافت ، به شاه گفت : ((باید از روزنه چشم مجنون به زیبایى لیلى نگاه کرد، تا راز بینش درست مجنون بر تو آشکار شود.))

تندر ستانرا نباشد درد ریش

جز به هم دردى نگویم درد خویش

گفتن از زنبور بى حاصل بود

با یکى در عمر خود ناخورده نیش

تا تو را حالى نباشد همچو ما

حال ما باشد تو را افسانه پیش

سوز من با دیگرى نسبت نکن

او نمک بر دست و من بر عضو ریش

(ناگفته نماند که منظور سعدى از نقل این قصه هاى پرسوز عشق ، آن است که حقیقت و شناخت عرفانى عشق به معشوق کامل (خدا) را که مایه آرامش است به ما بیاموز، که خود در شعر دیگرى مى گوید:

ز عقل اندیشه ها زاید که مردم را بفرساید

گرت آسودگى باید برو مجنون شو اى عاقل !)

About مدیریت پرچم های سیاه شرق

Check Also

آب گوارا از زیبایى دل آرا

به خاطر دارم ، در دوران جوانى از محلى مى گذشتم ، تيرماه بود و هوا بسيار گرم ، به طورى که داغى آن ، دهان را مى خشکانيد و باد داغش مغز استخوان را مى جوشانيد، به حکم ناتوانى آدمى ، نتوانستم در برابر تابش ‍ آفتاب نيم روز طاقت بياورم ،