برترى زور علم بر زور تن

برترى زور علم بر زور تنReviewed by مدیریت پرچم های سیاه شرق on Sep 23Rating:

جوان دست پرورده استاد، به خاطر جوانى و زور بازو، در فن کشتى گیرى سرآمد کشتى گیران شد، حتى یک روز در حضور پادشاه آن روزگار ادعا کرد: ((من از استاد، توانمندترم ، برترى استاد بر من از روى بزرگى و حق تربیتى است که بر من دارد، و گرنه از نظر نیرو از او کمتر نیستم و در فن کشتى گیرى با او برابرم .))

این سخن بر پادشاه ، گران آمد (که شاگردى ادعاى هماوردى با استادش ‍ مى کند). به او فرمان داد تا در میدان وسیع با استادش کشتى بگیرند.

ارکان دولت و اعیان و شخصیتها و سایر تماشاچیان حاضر شدند. شاگرد و استاد به کشتى پرداختند. شاگرد جوان مانند پیل مست بر سر استاد فرود آمد و آسیبى سخت به او زد که اگر بر کوه استوار مى زد آن را ریشه کن مى کرد.

استاد دید آن جوان از نظر نیرو بر او برترى دارد، همان رمزى را که به شاگردش نیاموخته بود، بکار برد و آن چنان بر شاگرد چیره گشت که او را از زمین جدا کرد و بر بالاى سرش برد و بر زمین فرو کوفت ، و جوان نتوانست این ضربه فنى را از خود دفع کند.

فریاد شور و شوق از طرفداران استاد برخاست . شاه دستور داد جایزه کلانى به استاد دادند و شاگرد را مورد سرزنش قرار داد که : چرا با استاد پرورده خود ادعاى رقابت کردى و سپس نتوانستى از عهده آن برآیى ؟!

شاگرد گفت : ((اى شاه ! استاد در میدان کشتى ، به خاطر زورمندى بر من چیره نشد، بلکه او به خاطر علم و رمزى که آن را به من نیاموخته بود و در همه عمر آن را از من دریغ داشت ، بر من چیره شد. (او با زور علم بر من غالب گردید نه با زور تن .)

پادشاه گفت : به خاطر همین ، هوشمندان زیرک گفته اند: ((دوست را چندان قوت نده که اگر دشمنى کند، توانایى آن را داشته باشد، آیا نشنیده اى سخن آن استادى را که شاگرد دست پروده اش ، جفا و بى مهرى دید، به او گفت :

یا وفا خود نبود در عالم

یا مگر کس در این زمانه نکرد

کس نیاموخت علم تیر از من

که مرا عاقبت نشانه نکرد

About مدیریت پرچم های سیاه شرق

Check Also

نتیجه مستى و دورى از نیمخورده ناپاک

کنيزکى از اهالى چين را براى يکى از شاهان به هديه آوردند.شاه در حال مستى خواست با او آميزش کند. او تمکين نکرد. شاه خشمگين شد و او را به غلام سياهى بخشيد.

آن غلام سياه به قدرى بدقيافه بود که لب بالايش از دو طرف بينيش بالاتر آمده بود و لب پايينش به گريبانش فرو افتاده بود، آن چنان هيکلى درشت و ناهنجار داشت که صخرالجن از ديدارش مى رميد و عين القطر از بوى بد بغلش مى گنديد: