نقد فیلم The Best Of Enemies (بهترینِ دشمنان)
موفقیت فیلم «کتابِ سبز»(Green Book) در جریان رقابتهای آکادمی اسکار و همچنین دستاوردهای فیلم «متضاد»
(The Upside) در گیشه نشانهی عطش مخاطبان برای فیلمهایی است که در حوزهی ترکیب و هارمونی نژادها ساخته میشوند. «بهترینِ دشمنان» در چنین محیطی وارد شده است با این قصد که بتواند از درگیریهای فرهنگی مرتبط با نژاد اواخر دههی ۲۰۱۰ استفادهی مناسبی بکند. درست همانند «کتابِ سبز»، این فیلم نیز روایتی «بر اساس یک داستان واقعی» را در خدمت تولید قرار داده است، روایتی که بخشی از آن درس تاریخی، بخشی از آن شخصیتی و بخشی از آن همچون یک مقالهی پیام-محور است.
حس من این است که در حالی که «بهترینِ دشمنان» احتمالا چه از سوی راست افراطی و چه از سوی چپ افراطی مورد انتقادهای تند و تیز و شدیدی قرار خواهد گرفت(به دلایل متعدد)، کسانی که مواضع میانیترین داشته باشند فیلم را برای چیزی که هست تشویق خواهند کرد(درست در مقابل چیزی که نیست). اینکه فیلم تا چه اندازه بر اساس حقایق تاریخی است و جزئیات آن را در بر میگیرد قطعیت ندارد اما میتوان گفت که اسکلت کلی داستان درست است. و در حالی که فیلم به راستی دربارهی یک نژادپرست افراطی است که مواضعش تغییر میکند و سعی دارد که باورهای قبلیش را کنار بگذارد، این اثر هیچوقت آن الهامات و احساسات وطنپرستانهای که یک سری از فیلمهای مشابه گرفتارش شدند را به خود راه نمیدهد. اگرچه تغییرات شخصیت اصلی فیلم از نمونهی زندگی واقعیش پیچیدگی و ظرافت کمتری داشته است، فیلمسازان تصمیم خوبی گرفته اند و آن هم این است که این مراحل را به صورت سطوح و مرحلهای نشان دهند تا اینکه شخصیت در یک لحظهی «جادویی» ناگهان متحول بشود. «بهترینِ دشمنان» داخل ذهن «سی.پی الیس»(سم راکول) میشود و پس از اینکه زشتی درون آن را نشان ما میدهد، مسیر آن را به سوی رستگاری پی میگیرد.
فیلم در سال ۱۹۷۱ در «دورهام» کارولینای شمالی روی میدهد. در حالی که حکم قضایی دادگاه دستور بر برابری نژادی داده است اما «دورهام» به عنوان یک دژ دارای تبعیض نژادی از این مسئله سرپیچی کرده است تا اینکه یک آتشسوزی در مدرسهی سیاهپوستان باعث اضافه شدن بعد جدیدی به این قضیه میشود. «بیلی ریدیک» به عنوان یک مصلح اجتماعی وارد قضیه میشود و مردم «دورهام»، چه سیاه و چه سفید را کنار هم جمع میکند تا لیستی یکسان از پیشنهادات خود برای اتخاذ را به شورای شهر تقدیم بکنند. او «الیس»، یک عضو از شدیدترین گروه نژادپرستی شهر و «آن آتواتر»(تاراجی پی.هنسون)، یک فعال سیاهپوست را به عنوان رئسای مشترک این جایگاه انتخاب میکند. هر دوی این افراد از یکدیگر متنفر اند و این انزجار متقابل را تا بخشهای پایانی اثر نیز نشان میدهد. «الیس» که ارتباطاتی با رئیس شورای شهر(بروس مک گیل) دارد، مصر است که با تلاش از درون میتواند کاری کند که تفکیک نژادی «دورهام» ادامه پیدا کند. او تنها به ۵ رای از ۱۲ رای در دادگاه نیاز دارد تا پروژهی لغو تفکیک نژادی را وتو کند. ۴ رای را همین حالا نیز در دستان خود میبیند. به دست آوردن پنجمین رای نیازمند تاکتیکهایی است که باعث میشوند «الیس» باور خود مبنی بر کمک به دیگران را زیر سوال ببرد. در همین حین نیز، «آتواتر» که در ابتدا قصد داشت به هر کس و هر چیزی که در سر راهش قرار داشت حمله بکند، از موقعیت خود در جامعهی سیاهان استفاده میکند تا حمایت بیشتری را برای خود بسیج کند. او حتی در این راه حاضر به کمی تقلب و جرزنی نیز هست برای مثال مک به فرزند «الیس» برای گرفتن یک اتاق خصوصی، فرزندی که مبتلا به سندروم داون است.
بخش زیادی از تاثیرگذاری اثر بر روی باورپذیریِ تغییر شخصیت «الیس» از یک نژادپرست افراطی شدید به یک مدافع حقوق برابر متمرکز شده است. نویسنده و کارگردان این فیلم یعنی «رابین بیسل»(که اولین تجربهی پشت دوربین خود را کسب کرده است) بر روی این نکته تاکید دارد که اگرچه «الیس» به برتری سفیدپوستان و کوچکبودن سیاهان باور دارد، چیزی که او را به سوی گروه نژادپرستانهی Klan کشاند حس تعلق داشتن بود. تغییر موضع او تدریجی است و اگرچه لحظاتی در فیلم وجود دارند که اثر چیز زیادی برای باورپذیرکردن تغییر عقاید او ندارد، عملکرد «سم راکول» توانسته تا انحراف فیلم جلوگیری کند(که یادآور بازی برندهی اسکارش در فیلم «سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری»Three Billboards outside Ebbing, Missouri است). او هیچوقت اجازه نمیدهد که «الیس» تبدیل به یک کاریکاتور شود. «تاراجی پی.هنسون» با غریضههای شبه آفتابپرستگونهی خود توانسته تا حضور مقتدرانه و صمیمی «آتواتر» را تثبیت کند، او نیروی طبیعت است.
دو رویکرد اصلی برای فیلمسازان وجود دارند که
از طریق آن میتوانند مسائل ناعدالتی نژادی را
مورد بحث قرار دهند(چه تاریخی باشند، چه معاصر
و چه تمثیلی). اولی که بیشتر از سوی «اسپایک
لی» و پیروان او استفاده میشود، شیوهی خشم
است. شیوهی دیگر هارمونی بیشتر با ذات ما
دارد. البته که این مسئله ریسک کاهش دادن
میزان واکنش ما به این تعصب سیستماتیک را
در بر دارد اما به هر حال راهی است که بتوانیم
این موضوع را به طور خاصتری به تصویر بکشیم.
«بهترینِ دشمنان» هیچوقت ادعایی دربارهی چیزی
جز موضوعات مرتبط با نژاد ندارد اما رویکرد محتاطانه
ی آن دربارهی این موضوع و در نهایت نیز نتیجهی
مثبتش، پیام بهتری دارد از چیزی که در «فاکس
نیوز» یا «سیانان» میبینیم.