نقد فیلم Orpheus
ژان کوکتو که بسیاری از هنردوستان تاریخشناس او را از منظر تاثیرگذاری بر سینمای سورئال، درکنار بزرگانی چون ژرمن
دولاک، سالوادور دالی و لوئیس بونوئل قرار میدهند، یکی از آن هنرمندان همهفنحریف قرن بیستم فرانسه به حساب میآید که شعر سراییدن، نقاشی، بازیگری و فیلمسازی را درک کرده بود و آثاری ماندگار را نیز، به وجود آورد. کوکتو در طول زندگی حرفهای خویش، فیلمهای لایق احترام زیادی ساخت که احتمالا در راس همهی آنها، میتوان به The Blood of a Poet محصول سال ۱۹۳۰ میلادی، «دیو و دلبر» (Beauty and the Beast) محصول سال ۱۹۴۶ و صد البته Orpheus (با نام فرانسوی Orphée) از سال ۱۹۵۰ اشاره کرد.
Orpheus
شاید فیلمسازهای زیادی در تاریخ بوده باشند که سینمای شاعرانهشان در اوج ناشناختگی برای مخاطب امروز، بهصورت مطلق وابسته به یک جنس از نگاه هنری یا یک مدل مشخص از تصویرسازیهای سینمایی به نظر برسد. اما بدون شک، کوکتو یکی از این افراد نبود. او از ترکیب سبکهای گوناگون، بدون درنظرگرفتن شرایط زمانی آنها، جنسی از روایت را میساخت که انگار فقط و فقط به خودش تعلق داشت و در عین شباهت به موارد دیدهشده در آثار برخی از بزرگان دیگر، همواره به اندازهی کافی متمایز نیز جلوه میکرد. به همین خاطر درون Orpheus اثر ماندگار او، هنوز هم میتوان در ورای رنگپردازی سیاهوسفید و عناصر بازدارندهی دیگر برای مخاطب عام امروز، دیدنیهایی را یافت که میشود به آنها عشق ورزید و به غایت از مواجهه با تکتکشان لذت برد؛ از آینههایی که چه در ماشین و چه در اتاق، میتوانند شکننده و دروغگو باشند و در عین حال دروازههایی به دنیاهای جدید را باز کنند گرفته تا سر پا شدنِ ناگهانی زنی به خواب رفته، شاید در استعاره از هوشیاری لحظهای او نسبت به جایگاه نادرستی که در جامعهی خود به امثال وی بخشیدهاند. داستان Orpheus متشکل از همین عناصر ظاهر دیوانهوار است.
متشکل از زدوخورد یک شاعر در کافهای در
پاریس، نجات یافتن به وسیلهی رادیوی
ماشین، مرگ شاعری دیگر، پافشاری
پرنسسی مرموز بر گرفتن جسد او و
مواجههی اورفه یعنی کاراکتر اصلی
فیلم، با خودِ خودِ مرگ. مرگی که برای
شخص من، تنها چهرهپردازیِ استادانهی
دیوید لینچ از وی در «کلهپاککن»
(Eraserhead)، توانایی رقابت با تصویر
سازی شگفتانگیز انجامشده از او در
این فیلم را دارد.