نقد فیلم Boy
یقینا از زمان پیوستن تایکا وایتیتی به دنیای سینمایی مارول و کارگردانی فیلم سرگرمکننده و بامزهی Thor: Ragnarok
توسط او، تعداد اشخاصی که وی را میشناسند، چندین و چند برابر شد. مخصوصا به این خاطر که باتوجهبه شواهد، احتمالا وایتیتی زینپس حتی بیشازپیش، در جایگاه آفرینندهی اصلی برخی از فیلمهای MCU ظاهر خواهد شد و در چند سال آینده، طرفداران خاص خودش را هم در سینمای ابرقهرمانی پیدا خواهد کرد. اما قبل از همهی این شلوغیها، او با نویسندگی و کارگردانی پرفروشترین فیلم در تاریخ سینمای نیوزیلند یعنی Boy (لفظ مقدسی که در بازی God of War هم بارها از زبان کریتوس به شیرینترین حالت ممکن بیان شد!) نام خود را به سر زبانها انداخت. یک اثر پرشده از شوخطبعی و خوشقلبی انسانها نسبت به یکدیگر که داستانش در سال ۱۹۸۴ میلادی جریان مییابد و پسری را زیر ذرهبین میبرد که بعد از مدتها، موفق به ملاقات به پدرش میشود؛ پدری که از قضا نهتنها شخصی شکستخورده یا تماما موفق نیست، بلکه فرد ماجراجویی به حساب میآید که احتمالا زندگی و وقت گذراندن با او، میتواند برای هر کسی لذتبخش باشد.
یکی از همان قهرمانهایی که حتی بعضی از پسران
متولدشده در خانوادههای سطح بالا و مرفه هم گاها
راجع به داشتنشان رویاپردازی میکنند. اما رویاپردازی
پسر قراگرفته در جایگاه شخصیت اصلی Boy، تمام
ناشدنی است. او در دنیای شاید کوچک اطرافش،
هم مایکل جکسون ستارهی محبوبش را میبیند و
هم به ماجراجوییهایی میرود که تقریبا هر آدمی
در نوجوانی، آرزوی رفتن به آنها را در سر میپروراند.
فایدهی این فانتزیگراییها و این دنیاسازیهای توقف
ناپذیر چیست؟ همین که آنها پسرک را از زندگی
تلخش دور نگه میدارند. آنها در اوج معنیدار بودن
و سادگیشان، داستانِ مثلا خیالی او را موقع
تماشای فیلم، از خیلی از واقعیتهای اطرافمان،
پراهمیتتر نشان میدهند. طوری که هم از ته
دل به قصهی اثر بخندیم و هم تا چندوقت بعد از به پایان رسیدنش، دلتنگ داستانسرایی انساندوستانهاش شویم.