داستان فولاد

داستان فولادReviewed by مدیریت پرچم های سیاه شرق on Mar 12Rating:

داستان فولاد

یک روز عصر،‌ دوستی به دیدنش آمده بود، و از وضعیت دشوارش مطلع شد،‌گفت: “واقعا عجیب است. درست بعد از اینکه تصمیم گرفته‌ای مرد خداترسی بشوی،‌زندگیت بدتر شده. نمی‌خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاش‌هایت در مسیر روحانی،‌هیچ چیز بهتر نشده.”

آهنگر بلافاصله پاسخ نداد.او هم بارها همین فکر را کرده بود و نمی‌فهمید چه بر سر زندگیش آمده.

اما نمی‌خواست دوستش را بی پاسخ بگذارد،‌شروع کرد به حرف زدن و سرانجام پاسخی را که می‌خواست یافت.این پاسخ آهنگر بود:

” در این کارگاه،‌فولاد خام برایم می‌آورند و باید از آن شمشیر بسازم. می‌دانی چطور این کار را می‌کنم؟ اول تکه‌ی فولاد را به اندازه‌ی جهنم حرارت می‌دهم تا سرخ شود. بعد با بی‌رحمی، سنگین‌ترین پتک را برمی‌دارم و پشت سرهم به آن ضربه می‌زنم،‌تا اینکه فولاد،‌شکلی را بگیرد که می‌خواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو می‌کنم،‌و تمام این کارگاه را بخار آب می‌گیرد،‌فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما،‌ناله می‌کند و رنج می‌برد. باید این کار را آنقدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظر دست بیابم. یک بار کافی نیست.”

آهنگر مدتی سکوت کرد،‌سیگاری روشن کرد و ادامه داد:

” گاهی فولادی که به دستم می‌رسد،‌نمی‌تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت،‌ضربات پتک و آب سرد، تمامش را ترک می‌اندازد. می‌دانم که این فولاد ،‌هرگز تیغه‌ی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد.”

باز مکث کرد و ادامه داد:

“می‌دانم که خدا دارد مرا را در آتش رنج فرو می‌برد. ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده،‌ پذیرفته‌ام،‌و گاهی به شدت احساس سرما می‌کنم،‌ انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می‌برد. اما تنها چیزی که می‌خواهم،‌این است : خدای من،‌از کارت دست نکش ،‌تا شکلی را که تو می‌خواهی، ‌به خود بگیرم. با هر روشی که می‌پسندی،‌ادامه بده،‌هر مدت که لازم است،‌ادامه بده. اما هرگز مرا به کوه فولادهای بی‌فایده پرتاب نکن.”

About مدیریت پرچم های سیاه شرق

Check Also

ماجرای شگفت عمل جراحی آیت الله خوانساری

ماجرای شگفت عمل جراحی آیت الله خوانساریReviewed by مدیریت پرچم های سیاه شرق on Mar …