آیتالله سیدعلی خامنهای، یک روز پس از حادثه مدرسه فیضیه در فروردین سال ۴۲، وصیتنامه خود را نوشته است.
بنا به این گزارش، اصل محتوای این وصیتنامه بیشتر درخواست حلالیت از دیگران است تا از زیر بار حقالناس رها و آزاد شوند و ضمیمهای هم دارد که ایشان صورت قرضهای خود را در آن نگاشتهاند که از افراد مشهور آقایان شیخ حسن صانعی و مرحوم علی حجتی کرمانی و بیشترین قرض ایشان به آقای هاشمی رفسنجانی بوده است.
بر اساس متنی که در فصلنامه ۱۵ خرداد منتشر شده و اکنون مجدداً در فصلنامه «یاد» بازنشر شده، ایشان به شرح حوادث پانزده خردارد و نیز چگونگی نگارش وصیتنامه میپردازند.
ایشان در توضیح حادثه میگویند:
من به اتفاق آقا جعفر شبیری زنجانی عازم فیضیه بودیم تا در مجلس روضه آیتالله گلپایگانی شرکت کنیم. اواخر کوچه حرم، بعضی از طلبهها را دیدم که با شتاب میآمدند. بعضی از آنها عمامه سرشان نبود، بعضیها پابرهنه بودند، بعضی ها عبا نداشتند و به ما گوشزد کردند که نروید، خطرناک است. ما نفهمیدیم که چرا خطرناک است تا اینکه یکی از آشنایان به ما رسید و خبر داد که به مدرسه فیضیه حمله شده و طلبهها را میزنند و میکشند.
ما تصمیم گرفتیم به منزل آقای خمینی برویم. وقتی که خواستیم از کوچه حرم که به خیابان ارم باز میشد عبور کنیم، دیدیم که خیابان خلوت است، نه ماشین عبور میکند و نه مردم رفت و آمد میکنند. یک عده وحشتزده سر کوچه ارک ایستاده بودند. من و آقا جعفر با شتاب خود را به منزل امام رساندیم. چند تن از طلاب ورزشکار و قوی مانند علیاصغر کنی را دیدیم که جلوی در منزل امام ایستاده بودند
در بیرونی باز بود. اما آماده نماز مغرب بودند. من آمدم در بیرونی با چند نفری به گفتگو پرداختم که چگونه از منزل امام محافظت کنیم. چگونه در اطراف منزل سنگربندی کنیم که اگر حمله کردند، بتوان مقابله کرد. به نظرم رسید اولین کاری که میتوانیم بکنیم، این است که در خانه را ببندیم. گفتند: «آقا گفتهاند حق ندارید در را ببندید». عصری که در را بسته بودند، ایشان بلند شده و گفته بودند: «اگر در را ببندید، از خانه بیرون میروم». آنها هم برای اینکه ایشان از خانه بیرون نروند، در را باز گذاشته بودند. گفتم: «پس مقداری چوب فراهم کنید که اگر حمله کردند بتوانیم با چوب مقابله کنیم».
آیتالله خامنهای در حلفه اطراف امامخمینی(ره) – ۱۳۴۲
رهبر انقلاب میافزایند: در این بین نماز امام تمام شد و ایشان به طرف اتاق رفتند، آن هم یادم هست که کدام اتاق بود، اتاقی بود که به اتاقهای بیرونی متصل بود. از حیاط بیرونی، از پلهها که بالا میرفتیم، دست چپ قرار داشت. یک آئینهای هم به دیوار بود. این آئینه مخصوص امام بود که هر وقت بلند میشدند، در آئینه خود را مرتب میکردند و من به این نظم و ترتیب و کار امام از همان زمانها پی بردم. به هر حال امام در آن اتاق نشستند. طلبهها هم در اتاق پر شدند. من دم در اتاق ایستادم. بقیه نشسته بودند. در همین حین امام شروع به صحبت کردند. صحبتشان این بود که: «اینها رفتنی هستند و شما ماندنی هستید. نترسید! ما در زمان پدر او، بدتر از اینها را دیدهایم. روزهایی بر ما گذشت که در شهر نمیتوانستیم بیائیم. مجبور بودیم صبح زود از شهر خارج شویم و مطالعه و مباحثه ما در بیرون شهر بود، و شب به مدرسه میآمدیم، چون ما را میگرفتند، اذیت میکردند، عمامهها را برمیداشتند.» آنچه را که امام میگفتند، دقیقاً همان بود که ما آن روزها احساس میکردیم. پس از حمله به مدرسه فیضیه، تا چند روز در قم این وضع بود که طلاب نمیتوانستند در شهر راحت رفت و آمد کنند.
در اثنای صحبتهای امام، یک پسر ۱۴-۱۵ سالهای را آوردند که از پشتبام مدرسه فیضیه انداخته بودند که کوفته شده بود، قبا از تنش کنده شده بود و پالتو تنش کرده بودند. از دم در که واردش کردند، یکی با صدای بلند و با حال گریه گفت: «آقا! این را از پشتبام انداختهاند.» امام منقلب شدند و دستور دادند که او را بخوابانند و برای او دکتر بیاورند.
دیگر نفهمیدم چه شد. وقتی که صحبت امام تمام شد، احساس کردم آنچنان نیرومند و مقاوم هستم که اگر یک فوج لشکر به این خانه حمله کند، آمادهام یکتنه مقاومت کنم. آن صحبت امام به حدی بر من تأثیر گذاشت که احساس کردم از هیچ چیز نمیترسم و آماده هستم یکتنه دفاع کنم. با خودم گفتم امشب اینجا میمانم، چون ممکن است حمله کنند. کسان دیگری نیز آماده شدند شب در آنجا بمانند، لیکن از طرف امام خبر آوردند که همه باید بروید. امام گفتند: «راضی نیستم کسی اینجا بماند.» ما آمدیم بیرون و آن شب کسی آنجا نماند.
از آنجا که ما در شرایط بحرانی و غیرعادی به سر میبردیم و هر لحظه ممکن بود خطری برای ما پیش بیاید، فردای آن روز نشستم و وصیتنامه خود را نوشتم. تا چند هفته پیش، از این وصیتنامه خبری نداشتم، لیکن آقا سیدجعفر آن را برایم آوردند و گفتند که پسرشان در لابهلای کاغذهای قدیمی پیدا کرده است. این اصل وصیتنامه است که در بالای آن نوشتهام:
«وصیتنامه سید علی خامنهای مرقومه لیله یکشنبه ۲۷ شوال ۱۳۸۲» یعنی فردای شب حادثه مدرسه فیضیه نوشتهام. متن وصیتنامه این است:
بسمالله الرحمن الرحیم
«عبدالله علیبن جواد الحسینی الخامنهای غفرالله لهما یشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریک له و ان محمداً صلیالله علیه و آله عبده و رسوله و خاتمالانبیاء و ان ابن عمه علی بن ابیطالب علیالسالم وصیه سیدالاوصیاء و ان الاحد عشر من اولاده المعصومین صلوات الله علیهم الحسن و الحسین و علی و محمد و جعفر و موسی و علی و محمد و علی و الحسن و الحجه اوصیائه و خلفائه و امناءالله علی خلقه و ان الموت حق و المعاد حق و الصراط حق و الجنه و النار حق و ان کل ما جاء به النبی صلیالله علیه و آله حق. اللهم هذا ایمانی و هو ودیعتی عندک اسئلک ان تردها الی و تلقیها ایای یوم حاجتی الیها بفضلک و کرمک.
مهمترین وصیت من آن است که دوستان و عزیزان و سروران من، کسانی که بهترین ساعات زندگی من با آنان و یاد آنان سپری شده است، مرا ببخشند و بحل کنند و این وظیفه را به عهده بگیرند که مرا از زیر بار حقوقالناس رها و آزاد نمایند. ممکن است خود من نتوانم از همه کسانی که ذکر سوءشان بر زبان رفته و یا بدگوئیشان را از کسی شنیدهام، حلیت بطلبم، این کار مهم و ضروری را باید دوستان و رفقای من برای من انجام دهند.
دارائی مالی من در کم هیچ است،ولی کفاف قرضهای مرا میدهد. تفصیل قروض خود را در صفحه جداگانه یادداشت میکنم که از فروش کتب مختصر و ناچیز من ادا شود. هر کسی هم که مدعی طلبی از من شود، هر چند اسمش در آن صفحه نباشد، قبول کنند و ادا نمایند،… پنج شش سال نماز هر چه زودتر ادا و مرا از رنج این دین الهی راحت کنند (البته یقیناً آن قدر مقروض نبودم، ولی احتیاط کردم) مبلغی به عنوان رد مظالم بابت قروض جزئی از یاد رفته به فقرا بدهند.
از همه اعلام و مراجع و طلاب و دوست و آشناها و اقوام و منسوبین من استحلال شود. (چون آن روزها نق و نوق علیه آقایان در جلسات زیاد بود که چرا فلانی اقدام نکرده، فلانی چرا این حرف را زده و این مطلب را گفته است، لذا خواستم از آقایان اعلام و مراجع حلیت طلب کنند).
و گمان میکنم بهترین راه این کار آن است که عین وصیتنامه مرا در مجلسی عمومی که آشنایان من باشند، قرائت کنند. پدر و مادرم در مرگ من از همه بیشتر عزادار هستند، به مفاد حدیث شریف اذا بکیت علی شیء فابک علی الحسین، به یاد مصائب اجدادمان از من فراموش خواهند کرد، انشاءالله تعالی.
گویا دیگر کاری ندارم. اللهم اجعل الموت اول راحتی و آخر مصیبتی و اغفرلی و ارحمنی به محمد و آله الاطهار – العبد علی الحسینی الخامنهای
به گزارش “آینده”، آیتالله خامنهای در ادامه میگوید:
(حالا صورت قرضهایم که در صفحه جداگانهای نوشتم برایتان میخوانم):
«حدود ۱۰۰ تومان، مقدسزاده بزاز (مشهد)
کمتر از ۳۰ تومان، خیاط گنگ (مشهد)
۲ یا ۳ تومان، عرب خیاط (قم)
مطابق دفتر دین، آقا شیخ حسن بقال کوچه حجتیه (قم) (چون مرتب با او سر و کار داشتیم و نمیدانستیم چقدر به او بدهکاریم)
گویا چند تومانی آقای شیح حسن صانعی (قم)
۳۲ تومان تقریباً حاج شیخ اکبر هاشمی رفسنجانی (قم) (بیشترین پولی را که من آن زمان مقروض بودم، به آقای هاشمی بود. چون وضعش نسبتاً خوب بود، از او قرض میکردیم.)
مطابق دفتر دین، آقای مروارید کتابفروش (قم)
مطابق دفتر دین، آقای مصطفوی کتابفروش (قم)
۱۰ تومان آقای علی حجتی کرمانی
شاید ۵ تومان، محمد آقا نانوا نزدیک منزل (مشهد)
گفتنی است، موارد داخل پرانتز، توضیحات ایشان درباره متن وصیتنامه و صورت قرضهاست.
آیتالله خامنهای در ادامه در خصوص حادثه فیضیه میگویند:
با حادثه فیضیه در مرحله اول رعب و وحشت حوزه را فراگرفت و این فکر تقویت شد که اگر مبارزه ادامه یابد، ممکن است حوزه از دست برود، حوزهای که مرحوم آیتالله حائری، حاج شیخ عبدالکریم (رضوانالله تعالی علیه) در زمان پهلوی برای حفظ آن، آنهمه زحمت کشیدند و حتی برای نگهداری و حفظ آن با پهلوی مبارزه نکردند، ممکن است با یک برخورد ابتدایی از دست برود و این خیانت به آرمان حاج شیخ است! این فکر به تدریج از گوشه و کنار، سر بلند کرد و کسانی که از نظر روحی مستعد مبارزه نبودند میخواستند با نهضت به گونهای معارضه و مقابله کنند، این فکر را مطرح کردند و کوشیدند آن را رواج بدهند، لیکن چند جریان در شکستن جو وحشت و کنار زدن اکفار جامد تأثیر بسزایی داشت. یکی اعلامیه امام بود. اما نامهای به علمای تهران نوشتند. این نامه که خطاب به آقای حاج علیاصغر خوئی و به وسیله ایشان به علمای تهران بود، بسیار تند و کوبنده بود،به طوری که خواند آن یک عدهای را میلرزاند، البته یک عدهای را هم شجاع میکرد. یک عده از طلبهها، جوانها و به قول امروز حزباللهیها از این نامه تشجیع شدند.
+آینده