چو پیروز شد دزد تیره روان
چه غم دارد از گریه کاروان
لقمان حکیم در میان آن کاروان بود. یکى از افراد کاروان به او گفت : ((این رهزنان را موعظه و نصیحت کن ، بلکه مقدارى از اموال ما را به ما پس دهند، زیرا حیف است که آن همه کالا تباه گردد.))
لقمان گفت : ((سخنان حکیمانه به ایشان گفتن حیف است . ))
آهنى را که موریانه بخورد
نتوان برد از او به صیقل زنگ
به سیه دل چه سود خواندن وعظ
نرود میخ آهنین بر سنگ
سپس گفت : ((جرم از طرف ما است )) (ما گنهکاریم که اکنون گرفتار کیفر آن شده ایم . اگر این بازرگانان پولدار، کمک به بینوایان مى کردند، بلا از آنها رفع مى شد.)
به روزگار سلامت ، شکستگان دریاب
که جبر خاطر مسکین ، بلا بگرداند
چو سائل از تو به زارى طلب کند چیزى
بده و گرنه ستمگر به زور بستاند