نقد فیلم Beauty and the Beast (دیو و دلبر)
با بازسازی انیمیشن سفیدبرفی و عنوان جدید آن، تصمیم جدید کمپانی دیزنی مبنی بر سرنوشت پرنسسهای کلاسیک، مشخص شد.
سفیدبرفی و شکارچی به کارگردانی روپرت ساندرز ساختهای متفاوت و بالغ از سوی کمپانی دیزنی بود. فیلم به گونهای ساخته شده
بود که گویی دیزنی تصمیم به بازسازی خاطرات مخاطبان گذشته خود را داشته، همانهایی که با انیمیشن سالهای دور، خاطرهای
فراموش نشدنی داشتند.
پس از موفقیت سفیدبرفی، دیزنی به سراغ سیندلار رفت که ساختهای موفق با رنگ و لعاب شاداب و بازی چشمگیر کیت بلنشیت در قالب نامادری بدجنس و بازی مهربانامه چهره مهربان لیلی جیمز بود. سیندلار اگرچه در داستانگویی کمی کلاسیکی عمل کرده بود ولی سبک روایت و فاکتورهای دیگر آن سبب شد تا فیلم به عنوان ساختهای که بازسازی انیمیشن نوجوانانه به شمار میرفت، موفق باشد. این دو ساخته از جمله آثاری بودند که به پرنسسهای عاشق دیزنی میپرداختند اما با انتشار انیمیشن “دیو و دلبر” در سال ۱۹۹۱، به شکل پایهای، دیدگاه روایت پرنسسها تغییر کرد و محوریت زنگرایی و توانا بودن زن نیز در سینما مطرح شد.
دیو و دلبر داستان شخصیت دختری روستایی از فرانسه به نام “بلا” (اما واتسون) میباشد که کتاب میخواند، به پدر خود کمک میکرد، بسیار مهربان بود و در روستا زیر نگاههای مردانه انسانها از جمله شخصیت “گاستان” (لوک ایوانز) قرار گرفته بود. بلای داستانهای کلاسیک همیشه در آرزوی خارج از شهر و انجام کارهای بزرگتر بود و هرگز خود را در روستای واقع شده، محدود نمیدید و کتابهایی که میخواند نیز حکم همان خارج شدن از شهر را برای او داشت. دختر داستان با زندانی شدن پدرش در قلعهای در حوالی روستا، نزد حاکم قلعه یا همان “دیو” (دَن استیونز) میرود و با شخصیت اصلی دیگر آشنا میشود و در نهایت پدر خود را از دست دیو داستان آزاد میکند و خود را در زندان او حبس میکند تا مرکزیت داستان و نقش داشتن زنانه داستان دیزنی پررنگ تر از قبل باشد و اتفاق مهم داستان توسط شخصیتی زن روی دهد. در ادامه داستان، بلا متوجه میشود که دیو داستان، به خاطر سنگدلی، به دار طلسم دچار شده است و به همین خاطر باید تا آخرین برگِ گل رُز، عشق دختری را نسبت به خود جلب کند و خود را از طلسم آزاد سازد. نکته مهم داستان فیلم و انیمیشن باارزش دیزنی در آن بود که ناجی فیلم، شاهزادهای خوش تیپ و مجذوب کننده نبوده، ناجی و قهرمان داستان، بلا با نقشهای محوری خود به عنوان شخصیت زن داستان میباشد.
داستان کلاسیک “بلا” در فیلم سینمائی “دیو و دلبر” نیز، بار دیگر روایت میشود
فیلم با همان زمینههای زنمحوری کلاسیک خود، به تصویر در آمده اما آن چیزی که در فیلم دیو و دلبر از اهمیت بسیار بالایی برخوردار است، مفهوم فمنیسمی آن نیست، بلکه بیان هنری و طراحی موزیکال فیلم توسط کارگردان است. فیلم دیو و دلبر در دسته بندی “عاشقانه” و “موزیکال” معنی میشود. عاشقانه بودن فیلم دیو و دلبر امری حقیقی و قابل لمس است اما بخش دیگر فیلم یعنی موزیکال بودن آن نیز برگرفته از انیمیشن سالهای دور آن است. دیو و دلبر، توسط “بیل کاندون” کارگردانی شده است، کارگردانی که در گذشته نگارش فیلمنامه فیلم موزیکال و بسیار موفق، “شیکاگو” را برعهده داشته و از طرفی نیز کارگردانی فیلم “دختران رویا” را در کارنامه خود دارد. کاندون در کنار کار بر روی آثار موزیکال، تجربه ساخت فیلمهای فانتزی را نیز دارد و دو ساخته قبلی او، دو نسخه پایانی مجموعه گرگ و میش بوده که با میانگین اهمیت “متوسط”، ارزیابی میشود. نگارش متن فیلم شیکاگو، تواناییهای کاندون را در بیان جملات موزیکال میرساند، بنابراین با توجه به کارنامه کاندون، انتظار میرود تا دیو و دلبر در بخش کارگردانی خود مشکل چندانی نداشته باشد، که البته این گونه نیز میباشد. کاندون با استفاده از تکنیکهای کارگردانی به شکل مناسبی، فیلم دیو و دلبر را جذاب و پرخاطره توصیف کرده است. طراحی صحنه فیلم، عالی است و در نگاه اول مجذوب کننده است و در طرف دیگر جلوههای ویژه، اگرچه بر روی لباس دیو چندان عالی کار نشده ولی محیط قصر و سایر اِلمانهای داستانی فیلم، به شکل باورپذیری به آنها پرداخته شده است. یکی از بخشهای مهم فیلم، متنهای موزیکال فیلم است، ریتم و سبک موسیقی فیلم بر محور خاصی استوار است و در اکثریت زمان و مخصوصا موسیقی اولیه و ورودی فیلم که بلا با آن معرفی میشود، عالی است. البته باید متذکر شد که فیلم دیو و دلبر زمانی خود را به عنوان ساختهای موزیکال معرفی میکند که تا مدتی قبل، فیلم موزیکال بسیار خوبی دیگری به نام “لالالند” را دیدم، بنابراین ناخودآگاه فیلم دیو و دلبر در بخش موزیکال، با فیلم “لالالند” وارد نوعی چالش و مقایسه میشود. لالالند که توسط “دیمن چیزیل” کارگردانی شده است، از فاکتورهای هنری جدید که با ایدهپردازی خلاقانه همراه بوده است، حسی متفاوت را به مخاطب خود منتقل میکند و این در حالی است که رنگ و بوی چنین ایده پردازی نو و خلاقانه در دیو و دلبر دیده نمیشود اما با این حال، یکسری اِلمانهای اولیه و پایه که از فیلمی موزیکال انتظار میرود در ساخته کاندون قابل مشاهده است که دیو و دلبر را به شدت جذاب نشان میدهد، از این رو، هرگز نمیتوان فیلم دیو و دلبر، را ساختهای با ترکیببندی ضعیف موزیکال تلقی و ارزیابی نمود.
ریتم موسیقی لایو اکشن فیلم، توسط “آلن منکن” ساخته شده و در تمامی دفعات خود، مشخص و معین است و شبیه به همان ریتم معرفی شخصیت بلا، در ابتدا فیلم جلو میرود و با گذشت زمان موسیقی به گوش مخاطب مینشیند
اَکت بازیگران در لحظات موزیکال که سبک “لایو اَکشن” دارد، زیبا است و به همین خاطر بخش موزیکال فیلم به عنوان قسمت موفق فیلم تلقی میشود. فاکتور مهم دیگر فیلم که دیو و دلبر با آن به چشم میآید و به نوعی تبلیغات معرفی آن نیز عنوان میشود، بازیگران شخصیتهای اصلی میباشد. انتخاب بازیگر شخصیت بلا از سوی دیزنی، یکی از هوشمندانهترین انتخابهای ممکن بوده است. “اما واتسون” که با مجموعه هری پاتر معرفی شده بود، در فیلم دیو و دلبر بسیاری از فاکتورهای درست شخصیت بلا داستانهای کلاسیک دیزنی را دارا میباشد. چهره مهربان او که با لبخندهایش حس عشقورزی خود را به دیو گاه و بیگاه از سر ناخواستگی نشان میدهد، همان فاکتور درست انتخاب واتسون برای این نقش بوده است و شاید تصور حضور بازیگر دیگری در این نقش سخت باشد، چرا که واتسون به جهت بازی درست، تاثیرگذار و خاطره انگیز خود در فیلم، احتمالات دیگر را تا حد بسیاری به صفر رسانده است، بنابراین بازی واتسون در مقام یکی از شخصیتهای مهم دیزنی که معرف تحولاتی از نگرش در جامه پرنسسها میباشد، از ارزش بالایی برخوردار است و او نیز در تحقق دوباره آن تفکر و حس موفق بوده است. دیگر بازیگر کلیدی فیلم، “دَن استیونز” میباشد که بیشتر او را به جهت حضور در سریال “دَن تُن اَبی” میشناسیم، در اکثر زمان فیلم با هیبت دیو یا هیولای داستان قابل مشاهده است، بنابراین خبری از بازی مینیمیک خاصی از او نیست و از سوی دیگر در زمانهای باقی مانده، که باید در قالب شاهزاده داستان روایت شود، به جهت فرصت ندادن کافی فیلمنامه به شخصیت او، بازیِ خاصی از او نمیبینم. در حضور استیونز در قالب دیو، جلوههای ویژه، شخصیت او را خلق میکند و بازی صورت و بسیاری از تواناییهای اَدا شده توسط او را به نمایش میگذارد که همگی در جلوه ویژه ارزشمند فیلم، خلاصه میشود. دیو با ردای کهنه خود، جذابیت شخصیت به تصویر کشیده شده را حفظ میکند اما زمانی که داستان هیبت دیو را در لباس شاهزاده محور خود قرار میدهد، جلوههای ویژه فیلم در پرداخت طراحی درست لباس دیو، از فرم طبیعی خود خارج میشود و اُفت میکند، به طوری جلوههای آن تا حدی مصنوعی ارزیابی میشود. شخصیت منفی فیلم یا گاستان توسط “لوک ایوانز” بازی میشود که در کنار دوست و یار همیشگی خود که با بازی “جاش گد” همراه است، معرفی میشوند. بخش بامزه فیلم، شخصیتهای “لیمیر” و “کاگزورث” میباشد که هر یک توسط “ایوان مکگریگور” و “ایان مککلین” بازی شده است که بازی و صداگذاری عالی هر یک از دو بازیگر، فیلم را در تمامی لحظات خود شاد و مفرح به نمایش گذاشته است.
نورپردازی فیلم جذاب است و از بخشهای بسیار موفق فیلم میباشد که فیلم را در فضای جذاب خود، حفظ کرده و از سویی دیگر به انسجام اصلی فیلم نیز کمک میکند، به همین خاطر، دیو و دلبر به شکل مشخصی هدف گذاری آن توسط کارگردان مشخص و معین شده است و کارگردان حتی با نورپردازی نیز در، تلاش است تا به مخاطب خود نشان دهد که هدف فیلم را میداند و در تلاش جهت اثبات آن میباشد، اما با تمامی پرداخت و استفادههای درست کارگردان از تکنیک و ایجاد شکل و فرمی خاص به فیلم در توصیف فضا و شخصیتهای فیلم، “دیو و دلبر” هرگز به مرحله عالی بودن و جاودانگی به عنوان ساختهای خاطرهانگیز نمیرسد و این به خاطر مشکل اصلی فیلم در بخش “فیلمنامه” میباشد. در سینمایی که فیلمنامه مشکل اکثر فیلمهای ارزیابی میشود که دلیل اصلی آن، گیشه محور شدن فیلمها و کمپانیها میباشد، دیو و دلبر نیز هیچ ایده جدید و تازهای را به داستان خود تزریق نمیکند. فیلم از نبود هرگونه ایده تازه و نو ضربه میخورد، گویی که فیلم همان انیمیشن سال ۱۹۹۱ است ولی با فضایی سینمائی. دیو دلبر در سناریو خود، نکتهای تازه دارد که سبب میشود تا بار احساسی فیلم بیشتر شود، فیلم به گذشته شخصیت بلا و سرنوشتی که او را به روستا و نقطه حال حاضر رسانده است، میپردازد اما این بیان نکته هرگز به عنوان شرایطی برای تغییر روند فیلمنامه ارزیابی نمیشود و تنها بار عاطفی فیلم را بیشتر میکند تا شخصیت بلا تاثیر بیشتری را بر مخاطب خود بگذارد.
فیلم “دیو و دلبر”، ساختهای جذاب و یادآور خاطرات خوش است که با هدف بازسازی انیمیشن اصلی خود، ساخته شده است و در بیان درست هدف خود، کاملا موفق بوده است
اما در طرفی دیگر، جهت آنکه فیلم بتواند خود به تنهایی جاودانه باشد و خود به تنهایی عنوانی جهت ارجاع باشد، توانایی لازم را ندارد. دیو و دلبر به جهت فیلمنامه تکراری که تمامی خطهای آن را میدانیم، قابل پیش بینی است و پیچش داستانی چندانی ندارد ولی با این حال، استفاده درست کارگردان از تکنیکهای لازم فیلمسازی سبب شده تا فیلم، عنوانی جذاب و پرشور باشد که مخاطب را راضی نگه میدارد که البته از اهداف کمپانی دیزنی نیز میباشد. کاندون که نگارش فیلمنامه، فیلم شیکاگو را برعهده داشته، فیلم موزیکال دیو و دلبر را به عنوان اثری خوب در ژانر موزیکال-عاشقانه معرفی و عرضه میکند، اگرچه فیلم به جهت فضایی هنری و تنوع ریتم موزیکال خود، از ساخته پروسرصدای سال، لالالند عقبتر میباشد. بازیگری فیلم، مجموعه کاملی میباشد که در راس آن اما واتسون که چهرهاش خاطرات معصومیت بلای انیمیشن را، تازه میکند، قرار گرفته است که بازی او با احساس و فاقد لحظات متعدد خارج شدن از خط شخصیت اصلی و بیارزش بودن میباشد. بیشک ارزش بیشتر دیو و دلبر در بخش موسیقی-موزیکال و طراحی صحنه آن است، که طراحی صحنه فیلم بسیار خیره کننده و جذاب است که سبب شده تا فیلم در مدت زمان دو ساعته خود، با ترکیب نورپردازی بینقص، در مرحله اول، “مجذوب کننده” و در ادامه، “پرکشش” ارزیابی شود.