نقد و بررسی فیلم The Skin I Live In (پوستی که در آن زندگی می کنم)

نقد و بررسی فیلم The Skin I Live In (پوستی که در آن زندگی می کنم)Reviewed by محمدرضا on Jun 2Rating: ۵.۰نقد و بررسی فیلم The Skin I Live In (پوستی که در آن زندگی می کنم)نقد و بررسی فیلم The Skin I Live In (پوستی که در آن زندگی می کنم) فیلم «پوستی که در آن زندگی می کنم» ساخته ی پدرو آلمودوار Pedro Almodóvar

نقد و بررسی فیلم The Skin I Live In (پوستی که در آن زندگی می کنم)

فیلم «پوستی که در آن زندگی می کنم» ساخته ی پدرو آلمودوار Pedro Almodóvar در همان لحظات

اولیه با صحنه ای مهم و تعیین کننده تماشاگر را در انتخاب نوع برداشت خود از سیر داستان،

به چالش برمی انگیزد. منظورم صحنه ایست که جراح پلاستیک مجنون احوالی به نام رابرت

لگارد (با بازی بی نظیر Antonio Banderas که به خوبی خستگی و درماندگی روحی

وی را به تصویر کشیده است)، به تصاویر یک زن بر روی دیوار اتاق خوابش خیره شده

است. این زن زیبایی خاص و حالتی سحرانگیز دارد. رابرت او را ورا (با بازی Elena Anaya)

می نامد. حالت لمیدن ورا مانند زن هایی ست که در گذشته به عنوان برده و همخوابه

مورد بهره قرار می گرفته اند، شبیه به شمایل های ساکنین حرمسراهای سلاطین

مشرق زمین در آثار نقاشانی چون گویا*، اینگرس* و مانه* که ذوق هنری آلمودوار

به آنها روحی تازه و مفاهیم عمیق تری افزوده باشد.

در نقاشی هایی که با موضوع حرمسرا یا مفهومی مانند آن خلق شده اند، معمولاً

زنان برهنه مانند هدایایی محروم از پوشش و بسته بندی درخور، در زمینه ی تصویر

لمیده اند و به نحوی دلپذیر در معرض دسترسی مردان نقاش و هواخواهان آثار

اینچنینی (هنر به عنوان ابزاری برای سیراب شدن از عیش و نوش در بر پیکری زنانه) قرار دارند.

اما درباره ی ورا موضوع فرق دارد، گرچه در ابتدای فیلم مبنای این تفاوت هنوز مشخص

نیست. لگارد در عمارتی زندگی می کند که با نقاشی هایی از پیکره ی زنان برهنه

آراسته شده است و وقتی برای اولین بار او را هنگام نگاه کردن به ورا می بینیم،

حالت چهره ی او طوریست که انگار دارد به یکی از همان تصاویر و نقاشی ها نگاه

می کند و یا از قاب پنجره ای به درون می نگرد. اما این تصویر با آنها فرق دارد. این

تصویری ست که از طریق دوربین مداربسته تهیه می شود، و نشان می دهد که

ورا قصد دارد خودکشی کند. لگارد تحمل این قضیه را ندارد و با عجله برای نجات

او اقدام می کند. اینجاست که با اندام عجیب ورا روبرو می شویم. این پیکر، این جسم، مهمترین عنصر ماجرای اسرارآمیز پیش روست.

در فیلم « پوستی که در آن زندگی می کنم» چندین ژانر سینمایی با مهارت با یکدیگر

ترکیب شده اند و به همین دلیل میتوان این فیلم را به عنوان یک فیلم رمزآلود هستی

گرایانه، یک فیلم هیجان انگیز با پیچ و خم های عاشقانه/ تریلری ملودراماتیک، فیلمی

ترسناک با پیش زمینه ی مسائل دنیای پزشکی و یا یک اثر خیالی و چند وجهی در

نظر گرفت. به عبارت دیگر، با یک فیلم آلمودواری طرف هستیم که تمامی ویژگی های

آثار او را در خود دارد: تکنیک هایی که با دقت و وسواس برگزیده شده اند، حجم

مشخص و حساب شده ای از انحرافات اخلاقی و هر از گاهی شوخ طبعی هوشمندانه.

زیبایی بصری فیلم هم که جای خود دارد، به خصوص در شخصیت ورا که معمولاً جوراب

ساق بلند زنانه و نیم پوتین پایش هست و به خوبی خبر دارد ظاهرش به چه وضعی

ست. ببینید وقتی لگارد تماشایش می کند چطور او را زیر نظر می گیرد، اینها از آن نوع

نگاه هایی ست که آدمی را یاد گفته ی جان برگر* می اندازد :”مرد ها به زن ها نگاه

می کنند. زن ها تماشا شدن خویش را نظاره می کنند”. آیا از ابتدای تولد همینطور

بوده ایم یا به مرور زمان به این حالت درمی آییم؟ آلمودوار برای این سؤال پاسخ خاص

خودش را دارد و با گذر در مسیر پر پیچ و خم داستان خود، آن را به نحوی سرزنده و جان مایه دار تصویر می کند.

داستان فیلم به هیچ وجه قابل رخ دادن نیست. داستانی عجیب، گاهی غمگین، گاهی

خنده دار، که حتی گاهی شکاف ها و پرش هایی در آن دیده می شود. فیلم با نمایی

از یک شهر و ذکر تاریخ آغاز می شود. “شهر تولدو (اسپانیا) – سال ۲۰۱۲”، نوشته ای

که به خوبی بیننده را متوجه می کند اینبار از شهر کانزاس خبری نیست. در ابتدا فضای

فیلم کمی یادآور فیلم «دنیای آینده» Futureworld (فیلمی علمی تخیلی اثر Richard T.

Heffron محصول ۱۹۷۶) است، اما با گذشتن دوربین از میان دروازه و ورود به عمارتی

متروکه، اشاره ای هم به فیلم «همشهری کین» Citizen Kane دیده می شود.

ورا داخل این عمارت، در اتاقی بزرگ و نورگیر با دری همیشه قفل شده زندگی می کند.

ورا در این اتاق که سبک چیدمان آن تلفیقی ست از سبک امروزی و اسپارتی، کار خاصی

انجام نمی دهد و فقط برنامه های حیات وحش تلویزیون را تماشا می کند، تمرین یوگا

می کند، روی دیوار ها خط خطی می کند و پیکره های کوچکی خلق می کند که به تندیس

های ساخته ی لوئیز بورژوا* در مکتب «شکل آفرینی اندام وار» (Biomorphism) بی

شباهت نیستند. لگارد او را بیمار خود می نامد، اما ورا خود را زندانی و سوژه ی عقده

ها و وسواس های روانی دکتر می داند، و البته حق با اوست.

اینکه ورا چرا و به چه شکل سر از آن اتاق در آورده، تنها دو مورد از بیشمار موارد رمزآمیز

و مبهمی هستند که مخاطب فیلم «پوستی که در آن زندگی می کنم» را درگیر می کنند. آلمودوار سیر داستانی فیلم را با سرنخ هایی طعنه دار و دوپهلو پیش می برد. به عنوان مثال سایه ای به سرعت نیمی از یک چهره را می پوشاند، این تصویر هم می تواند به هویت چندگانه/ divided self اشاره داشته باشد و هم به نوعی نماد یین/یانگ* را تداعی کند.

غالب اوقات، کارگردان شما را مستقیماً به درون داستانی می کشاند که جنب جوش دارد، داستانی که گاه با بی قراری و فاصله های اندک و گاه به نحوی غیر محسوس بین زمان حال و گذشته در رفت و آمد است. اینجا هم مانند فیلم «سرگیجه» Vertigo اثر هیچکاک (نمونه ی برجسته ی دیگری از آثاری با این سبک) گذشته و حال مدام دور باطلی را طی می کنند، حداقل برای مردی که هنوز از گذشته رنج می برد اینطور است. کم کم چند و چون وقایع آن دوره ی زمانی بیشتر مشخص می شود، مانند تصادفی که باعث شد همسر لگارد دچار سوختگی شدید بشود و او را به این فکر بیندازد که نوع جدیدی از پوست و پوشش برای محافظت اندام انسان پیدا کند.

کمی زمان می برد تا روند داستان را درک کنیم (حتی پس از گذر زمان هم ممکن است اشتباه برداشت کرده باشید)، با اینحال کاملاً واضح است که در ورای ماجراهای ظاهری، اتفاقی در شرف وقوع است و هر لحظه امکان دارد همه چیز را از هم بپاشد. وضعیت دشواری که ورا در آن گیر افتاده و همچنین رفت و آمد میان زمان حال و گذشته به ایجاد فضای اضطراب آور و القای حضور آشوبی که در آستانه ی زنجیر پاره کردن به سر می برد کمک می کنند. هنگامی که لگارد روپوش سفید آزمایشگاهی خود را به تن کرده و با نمونه های خون کارهایی عجیب و غیرقابل درکی انجام می دهد، این حس هیجان و بی قراری حالتی ترسناک و به شدت دلهره آور پیدا می کند.

آلمودوار قصد ندارد کل صحنه را غرق خون کند، حداقل نه در همان لحظه. به جای این با طمأنینه تصویر را به رنگ خون آغشته می کند. سرخی خون از خلال پرده هایی که لگارد جلوی آنها می ایستد و سخنرانی می کند نرم نرم می خزد و به شکل قطراتی در می آید که او با دقت داخل ظرف شیشه ای می چکاند. کمی بعد در یک لحظه ی خشونت دیوانه وار، این خون سرتاسر تختخوابی سپید رنگ پاشیده می شود، تابلویی به سبک اکسپرسیونیسم انتزاعی*.

در طی تماشای فیلم «پوستی که در آن زندگی می کنم» گاهی پیش می آید که احساس می کنیم کل ماجرا در آخر چندپاره خواهد شد و به نتیجه ی منسجمی ختم نمی شود. پیچیدگی هایی که در مسیر هزارتو مانند داستان پی در پی ایجاد می شوند در کنار شخصیت های جدید و دسیسه های مداوم امکان دارد معرف ملغمه ای از وحشت، ملودرام و فیلم های بی سر و ته با ریتم تند به نظر برسد. در صحنه ای از فیلم یکی از همکاران لگارد به او می گوید :”تو دیوانه ای!”، و به نظر نمی رسد لگارد زیاد از شنیدن این حرف جا خورده باشد. کمی بعد مردی به اسم زکا (با بازی Roberto Álamo) که سابقه ی ارتکاب تجاوز جنسی هم دارد در حالی که لباس پلنگی به تن دارد زنگ خانه را به صدا در می آورد، و در شبی مهم و سرنوشت ساز دختر لگارد، نورما (با بازی Blanca Suarez) با جوانی به اسم ویسنته (با بازی Jan Cornet) آشنا می شود.
اما باوجود همه ی این چرخش ها و تغییر مسیر ها آلمودوار در نهایت ذوق و ظرافت سررشته ی امور را در دست دارد و قطعات فیلم کاملاً با هم جور می شوند. ورا، لگارد و رابطه ی عجیب آنها که مانند جعبه ی جادو می ماند و از راز شگفتی های مربوط به هویت، جنسیت، روابط جنسی و میل و آرزو پرده برمی دارد، یکپارچگی فیلم را حفظ می کنند.

بازی Antonio Banderas و Elena Anaya بسیار خوب و قابل تحسین است، البته کارگردان نخواسته هیچ یک از این دو نفر مانند برخی شخصیت های به یادماندنی فیلم های گذشته اش، در شیوه ی بازی خود حس فریبندگی و اغواگری به کار ببندند. البته Marisa Paredes با تندخویی های گهگاه خنده آورش، شخصیت خدمتکار وفادار و پرشور (ماریلیا) را جذاب و باور پذیر تصویر کرده و به فیلم حس صمیمیت و سرزندگی می بخشد.

بنا به اقتضای داستان، تا زمانیکه لگارد فاصله ی ایمنی برای دوری از رخ دادن رابطه ی جنسی را حفظ می کند، ورا عمدتاً مات و مبهم تصویر شده است. ورا مانند پرسشی ست که لگارد خودش مطرح کرده اما در ابتدا نمی تواند پاسخی برای آن بیابد.
نوعی سرسختی و خشونت در بازی ها دیده می شود، به خصوص در بازی Banderas هنگامی که در نمایش سیر قهقرایی شخصیت، کوچکترن اغماضی نمی کند و راه را برای در نظر گرفتن هر نوع وجهه ی مثبت می بندد. به نظر من او بازیگری دوست داشتنی است اما کمتر پیش آمده در نقشی مناسب به کار گرفته شود.

چنین تغییر مسیر دادنی شهامت می طلبد. در کل، با اینکه بیشتر زمان فیلم نگاهتان روی Anaya ثابت می ماند، دیدن یک بازی زیرپوستی که نقاب از چهره ی  Banderasبرمی دارد، میتواند تجربه ای لذت بخش باشد.

About Mrezangi

Check Also

ماتریکس 2021

نقدی بر «رستاخیزهای ماتریکس» :خانم واچوفسکی؛ کاش یک ماتریکس را برای ما باقی می‌گذاشتید!

نقدی بر «رستاخیزهای ماتریکس» :خانم واچوفسکی؛ کاش یک ماتریکس را برای ما باقی می‌گذاشتید! از …