نقد و بررسی فیلم تو هرگز واقعا اینجا نبودی ( You Were Never Really Here )

نقد و بررسی فیلم تو هرگز واقعا اینجا نبودی ( You Were Never Really Here )Reviewed by محمدرضا on Jul 23Rating: ۵.۰نقد و بررسی فیلم تو هرگز واقعا اینجا نبودی ( You Were Never Really Here )نقد و بررسی فیلم تو هرگز واقعا اینجا نبودی ( You Were Never Really Here ) « تو هرگز واقعا اینجا نبودی » اقتباسی است از کتابی با همین

User Rating: Be the first one !

نقد و بررسی فیلم تو هرگز واقعا اینجا نبودی ( You Were Never Really Here )

« تو هرگز واقعا اینجا نبودی » اقتباسی است از کتابی با همین عنوان به قلم جاناتان ایمز که نمایش آن در فستیوال کن سال

گذشته تحسین های فراوانی را به همراه داشت و البته جایزه بهترین فیلمنامه و بازیگری را برای خانم لین رمزی و خواکین فونیکس ( بازیگر ) بدست آورد. در این مطلب جزئیات داستان شرح داده می شود، بنابراین چنانچه فیلم را مشاهده نکرده اید، خواندن این مطلب می تواند داستان را لو دهد.

فیلم درباره سرباز و مامور سابق FBI به نام جو ( خواکین فونیکس ) است که حالا تبدیل به یک مزدور شده و مشکلات روحی و روانی شدیدی نیز دارد. جو در آخرین ماموریت خود توسط یک سناتور استخدام می شود تا دختر کوچکش را که گمان می رود برده جنسی شده باشد بیابد هرطور که شده او را به خانه بازگرداند. ماموریتی که به نظر نمی رسد برای جو تفاوتی با فعالیت های سابقش داشته باشد اما …

« تو هرگز واقعاً اینجا نبودی » در نگاه اول شباهت فراوانی به « راننده تاکسی » مارتین اسکورسیزی دارد. اثر مشهوری که با بازی رابرت دنیرو جاودانه شد. در آن فیلم تراویس نیز جامعه ستیزی بود که قصد داشت عدالت را به سبک خود اجرا کند و در اینجا نیز جو کهنه سربازی است که کماکان از گذشته خود رنج می برد و حالا قصد دارد با توسل به خشونت که ظاهراً تنها راه زنده ماندنش است، به آرامش برسد و عدالت را اجرا نماید. رمزی حتی در ساخت فیلم نیز آشکارا از « راننده تاکسی » الهام گرفته است و می توان نماهای فراوانی را در فیلم یافت که مشابه اثر ماندگار اسکورسیزی است.

اما برخلاف تراویس، جو ابداً علاقه ای به استفاده ای از کلام ندارد و در طول فیلم نیز خیلی صحبت نمی کند و تنها زمانی که مجبور شود، سخنانش از یک جمله تجاوز نمی کند. با اینحال زمانی که او به منزل و نزد مادر پیرش که تنها داشته زندگی اوست باز می گردد، تبدیل به مرد خانواده شده و تمام مولفه های یک فرد عادی در او زنده می شود. جو زمانی که در منزل و نزد مادرش است ، نشانی از خشونت های بی حد و حصر ندارد و تنها زمانی که از منزل خارج و تنها می شود، به قاتلی غیرقابل مهاری مبدل می گردد. دو روی سکه که فیلمساز به خوبی در طول داستان موفق به توسعه و گسترش آن می شود و دلایل آن را شرح می دهد.

رمزی با فلشبک های چند ثانیه ای کاملاً بی قاعده ای که در طول فیلم ظاهر می شود، این موضوع را عیان می سازد که جو دوران کودکی خشونت آمیزی داشته که مسبب آن پدرش بوده است. ترس و وحشت جو در کودکی چنان بر روحیه او تاثیر گذاشته که حالا پس از گذشت چند دهه، هنوز هم صداهای نامفهوم در ذهن او شکل می گیرد. دورانی که مادرش نیز هدف خشونت قرار می گرفت و به نظر می رسد که این تجربه مشترک سبب نزدیکی رابطه آن دو به یکدیگر شده است. رابطه ای که در آن عشق واقعی مادر و فرزندی در جریان است.

با اینحال زمانی که جو از منزل خارج و تنها می شود، تمام تصویرهای ذهی ویران او از گذشته به سراغش می آید. تصاویری که در حد چند ثانیه به تصویر کشیده می شوند اما به خوبی می توانند اطلاعات دقیقی از گذشته جو در اختیار مخاطب قرار دهند. خشونت دوران کودکی او در بزرگسالی منجر به عضویتش در ارتش و حضور در منطقه خاورمیانه شده است اما درست در جایی که او قصد محبت دارد و فرار از خشونتی که سالهاست دچارش شده، بار دیگر شاهد قتل است؛ آن هم قتلی که با حداقل دلیل ممکن که وضعیت او را وارد مرحله بغرنج تری می نماید.

جو که پس از عضویت در FBI و مشاهده صحنه های خشن و منزجر کننده در حین انجام ماموریت، بیماری PTSD یا اختلال استرسی پس از ضایعه روانی در او پیشرفت بسیار بیشتری یافته، مدام در حال تقابل با گذشته خود است و در این میان هرگز هم توان چیره شدن بر خودش را ندارد. او در تمام دقایق زندگی اش در مواجه با اتفاقات گوناگون، به گذشته گریز می زند و موقعیت مشابهی را متصور می شود که در آن مقطع توان مقابله و تغییر آن را نداشته و به همین جهت دچار عذاب درونی همیشگی است.

او تبدیل به انسانی شده که معنای محبت و عشق و دوست داشتن را از یاد برده است. در سکانسی از فیلم زمانی که مادرش از او درباره نامزد سابقش سوال می کند، وی با مکثی طولانی پاسخ می دهد که چنین فردی را نمی شناسد و اصولاً از یادآوری احساس عشق گریزان است. در یکی دیگر از سکانس های فیلم زمانی که کارفرمای جو در حال تشریح ماموریت جدید اوست، وی شکلات های رنگارنگی که بر روی میز است را می خورد و می گوید : « رنگ سبز بینشون نیست، من رنگ سبز دوست دارم! » در این سکانس جو شکلات قرمز را در دست گرفته و به راحتی آن را قورت می دهد. رنگ قرمز نشان از خشونتی است که او به راحتی توان چیره شدن بر آن را دارد و بسیار راحت با آن برخورد می کند. اما زمانی که یک شکلات سبز رنگ می یابد، ابتدا آن را نگاه کرده و سپس در میان انگشتانش آن را خرد می کند که نشان از خشم او نسبت به زندگی آرام و سبزی است که هرگز نداشته و حسرت داشتنش را سالها در دل داشته است.

زمانی که جو به دخترک می رسد، وی را در شرایطی می یابد که او را به یاد گذشته خود می اندازد. دخترکی که قربانی افراد فاسد شده و دوران کودکی اش تباه شده است، دقیقاً همانند آنچه که جو قبلاً تجربه کرده بود و به نوعی، آن دو تجربه های مشترکی داشته اند که باعث می شود ارتباط عاطفی بیشتری با یکدیگر برقرار نمایند. در سکانس جذاب و تحسین برانگیز فیلم، زمانی که جو به محل نگهداری دختر وارد می شود، لین رمزی به جای برداشت روتین سینمایی، تصمیم گرفته تمام سکانس ورود و رسیدن به دختر را از دید دوربین های مدار بسته به تصویر بکشد تا صحنه های خشونت آمیز فیلم در مفهوم باقی بمانند هرگز در تصویر نقش نبندد. تصمیم صحیح و درستی که باعث شده فیلم از خشونت تصویری فاصله بگیرد و آن را در مفهوم کلی مطرح نماید.

در سکانس عجیب و غیرمنتظره دیگری، زمانی که جو به منزل بازگشته و قاتلین مادرش را از پای در می آورد، با یکی از آنان که هنوز زنده مانده گفتگوی دو نفره ای را شکل می دهد و در آخر از او می پرسد که آیا زمانی که در حال قتل مادرش بوده، او ترسیده یا خیر؟ که وی در پاسخ نیز می گوید که هنگام قتل او در خواب بوده و سپس جو در کنار قاتل دراز کشیده و به همراه یکدیگر آوازی را زمزمه می کنند! سکانس به شدت نامتعارف و البته جذابی که ذهن مشوش جو را به تصویر می کشد. او با سوال خود از قاتل، دوران کودکی و ترس مادر از اقدامات پدرش را در ذهن زنده می کند و در نهایت پس از تجربه ترس، به یاد آهنگی می افتد که احتمالاً به هنگام خواب، مادرش برای او زمزمه می کرده و در پایان نیز قاتل دست او را در دستانش می گیرد. کنایه از وضعیتی که جو در آن گرفتار شده. وضعیتی که دو طرف ماجرا یعنی جو و قاتل مادرش را در یک جایگاه قرار می دهد.

اما نقطه عطف تقابل جو با گذشته اش در سکانس رهایی دختر بچه از چنگال فرماندار به تصویر کشیده می شود. جایی که تماشاگر انتظار دارد جوِ خشمگین و غیرقابل مهار با خشن ترین روش ممکن فرماندار را در منزلش از پای در آورد چراکه خشونت تمام سراپای او را در برگرفته. اما زمانی که جو به منزل وارد می شود فرماندار را در حالی می یابد که دخترک او را به قتل رسانده است! جو با مشاهده این صحنه به یکباره دچار فروپاشی می شود و از ضعف خود سخن می گوید. ضعفی که او را به دوران کودکی خود سوق می دهد و این مسئله که شاید در آن مقطع می توانست شجاعت بیشتری به خرج دهد اما هرگز توان و جرئت انجام آن را نداشت. او دخترک را حالی می یابد که به آرامی مشغول صرف غذاست در حالی که دستانش در خون غرق شده؛ آرامشی که جو همواره در زندگی در پی تجربه آن بود و حالا در چهره دخترک آن را می بیند. دخترکی که اینبار اوست که جو را با گفتن جمله : « چیزی نیست جو! » آرام می کند.

در سکانس کلیدی و پایان بندی فیلم زمانی که جو و دخترک در رستوران مقابل یکدیگر نشسته اند، سکوت طولانی بین آنها رد و بدل می شود. آن دو تمام افرادی که برایشان عزیز بوده را از دست داده اند و در نقطه مقابل، تمام افراد فاسد را نیز از میان برداشته اند. حالا علامت سوال بزرگی در مقابلشان نقش بسته و آن این است « حالا چی؟ » و دقایقی بعد جو با اسلحه به زندگی خود پایان می بخشد. اما دقایقی بعد ما متوجه می شویم که او در ذهن، خودش را نابود کرده و زمانی که دخترک دوباره در کنار او می نشیند، به او می گوید که « امروز روز زیبایی هست! » و جو نیز آن را تکرار می کند.

جمله زیبا و امید بخشی که آنها از ابتدای فیلم هرگز آن را بر

زبان جاری نکرده بودند و به معنای آغاز یک زندگی جدید برای

هردوی آنان است. جو با کشتن خود در ذهنش در سکانس

آخر، در واقع خود و گذشته اش را بطور کامل نابود می کند

تا از آن پس بتواند زندگی جدیدی را تجربه نماید.

لین رمزی که پیش از این فیلم موفق « ما باید درباره کوین

صحبت کنیم » را با بازی تیلدا سویینتن ساخته بود، در

« تو هرگز واقعاً اینجا نبودی » تصویری از یک کارگردان

بالغ را به مخاطب ارائه می دهد. کارگردانی که به خوبی

به دکوپاژ و میزانسن و البته فیلمنامه مسلط است و از اضافه

گویی در روایت پرهیز می کند. آخرین ساخته او در چه

در بخش فیلمبرداری که یکی از بهترین های چند سال

اخیر است و چه در موسیقی متن، اثری برجسته و تحسین

آمیز محسوب می شود که در آن از زبان هنر نیز استفاده

شده و مرز خیال و واقعیت در هم تنیده می شود. رمزی

با زمانبندی صحیح، کنایه و استعاره های خود را با زبان

سینما به مخاطب ارائه می دهد و در کنار آن، خشونت

داستان را نیز حفظ می کند تا از تاثیرگذاری اثر نکاهد.

یکی از بزرگترین حسرت های اسکار سال در سال

گذشته، نرسیدن « تو هرگز واقعاً اینجا نبودی » به

فصل جوایز بود که قطعاً منجر به نامزدی اسکار برای

فونیکس می شد. وی با شکل و شمایلی که برگرفته

از تراویسِ فیلم « راننده تاکسی » و فِردی فیلم

« مرشد » است، یکی از بهترین بازیهای چند سال

اخیر را در این اثر تجربه کرده است. بازی که در آن

دیالوگ چندانی وجود ندارد و او می بایست تمام

احساسات، عواطف، خشم،خشونت و سرخوردگی

را در بازی با چشمان و نگاهش به تصویر می کشیده

و به بهترین شکل ممکن نیز توانسته از عهده انجام آن برآید.

« تو هرگز واقعاً اینجا نبودی » یکی از بهترین آثار

سال به شمار می رود. فیلمی که تمام پازل های

آن به درستی در کنار هم قرار گرفته اند و از مسیر

خود منحرف نمی شوند. جو می تواند تراویسِ مدرنی

برای سینمای جهان باشد. شخصیتی که البته

به مراتب بیمارتر و بی صدا تر از تراویس است و

خیلی نمی توان درباره او با قطعیت سخن گفت.

فردی که به دنبال آرامش است اما همواره در نقطه

مقابل آن قرار داشته و آنچان خشونت دیده که

حالا خود تبدیل به یک ماشین کشتار شده است؛

در عین حال که آشکارا در حال تقلا برای بدست

آوردن لحظه ای آرامش است.

About Mrezangi

Check Also

ماتریکس 2021

نقدی بر «رستاخیزهای ماتریکس» :خانم واچوفسکی؛ کاش یک ماتریکس را برای ما باقی می‌گذاشتید!

نقدی بر «رستاخیزهای ماتریکس» :خانم واچوفسکی؛ کاش یک ماتریکس را برای ما باقی می‌گذاشتید! از …