نقد فیلم The Outlaw Josey Wales (جوسی ولز یاغی)
«جوسی ولز یاغی»(The Outlaw Josey Wales) ساختهی «کلینت ایستوود» یک فیلم وسترن عجیب و غریب
اما در عین حال شجاعانه است که دو خط داستانی رایج این ژانر را که تشابه زیادی با یکدیگر ندارند را در یک اثر
مستقل به تصویر کشیده است. از یک سو، فیلم دربارهی یک انسان تنها است، مردی که حرف کم میزند و در واقع مرد عمل است. او پشت به تمدن میکند و به سوی اقوام محلی و سرخپوستان آمریکای شمالی رهسپار میشود. از سوی دیگر، این فیلم دربارهی گروهی از مردم است که به سوی غرب راهی هستند و جایی در میانهی راه یکدیگر را میبینند و به همین منظور سرنوشتشان به همدیگر گرو میخورد. چیزی که در ادامهی فیلم رقم میخورد به نوعی در تضاد با قوائد ژانر وسترن است، گویی که «جرمیا جانسون» به «دلیجان»(Stagecoach) راه مییافت؛ «ایستوود»، همان مرد تنهای داستان ما رهبر و پدر معنوی این گروه میشود.
در ابتدای فیلم ما با شخصیت «جوسی ولز»، آن هم درست پس از جنگ داخلی آمریکا آشنا میشویم. او اهل جنوب است، بسیار دلشکسته از جنایتهایی که دیده و تمایلی به تسلیم شدن هم ندارد. وقتی که نیروهای شمالی با خونسردی تعدادی از همرزمان او را میکشند، او یانکیها را قتلعام کرده و تبدیل به یک فراری میشود. تا بدین جای داستان، ما با کلیت ماجرا آشنایی داریم چرا که «ایستوود» همان نقشی را بازی میکند که در دیگر داستانهای وسترن مرتبط با پول بازی کرده است. او زیاد صحبت نمیکند و صورت خود را در سایهها نگه میدارد و به صورت عجیب و غریبی آسیبپذیر نیست. او قانونی دارد که ما خود باید آن را درک کنیم چرا که او به هیچوجه تمایلی به افشاکردنش ندارد.
اما سپس این شخصیت در ادامهی راه خود با دیگر فراریها و یاغیها هم در دنیای پس از جنگ غربی برخورد دارد. اولین آنها یک سرخپوست پیر با بازی «چیف دن جورج» است. بازی او به حدی خوب است که حداقل باید نامزد یک اسکار میشد اما متاسفانه دست کم گرفته میشود. در جایی از فیلم او به «جوسی» میگوید که:«خود من هیچوقت تسلیم نشدم، اما آنها اسبم را گیر انداختند و او تسلیم شد».
«جورج» اینجا هم همان تاثیر شگفتانگیزی که در فیلم «هری و تونتو»(Harry and Tonto) داشت را دارد، او در زندان چیزهایی را در ازای دادن داروی محلی سرخپوست ها به دیگران میفروشد. او بامزه و در عین حال باوقار است. او در ادامهی داستان با «ایستوود» یاغی همراه میشود و رابطهی آنها یادآور تمامی رابطههایی بسیار خوبی است که در دههی ۱۹۴۰ دیده بودیم؛ شخصیتهای پیری که معمولاً توسط «گری هیس» و «سیمون برنت» بازی میشدند. اما «چیف دن جورج» موفق شده تا عمق و تجلیای به این شخصیت ببخشد که تماشاگران به خوبی با آن ارتباط برقرار میکنند. او مشکلات شخصی خود را دارد( به عنوان یک سرخپوست او همیشه تحقیر شده است، اینکه او به حدی پیر شده است که دیگر نمیتواند افراد را دزدکی تعقیب کند) اما او انسانیتی در خود دارد که در درخشش مداوم است. او در همان حدی انسان برونگرایی است که «جوسی ولز» انسان درونگرایی است؛ ترکیب این دو بسیار خوب است.
علیرغم توانایی «ایستوود» در از بین بردن شش، هشت
و یا ده آدم بد قبل از اینکه بتوانند از چنگال او فرار کنند
(درست همانند فیلمهای قبلی او)، جایزهبگیران متعدد
و خستگیناپذیری همچنان به دنبال «ایستوود» هستند.
ایستوود همچنان در حال حرکت به سوی غرب است و در
این مسیر یک دختر سرخپوست جوان و سپس باقیماندهی
یک خانواده اهل کانزاس که در مسیرشان به سوی الدورادو
تقریبا از صحنه محو شده بودند را هم با خود همراه میکند.
روابط در این گروه به خوبی مشخص و واضح هستند. دیالوگ
زیادی رد و بدل نمیشود اما همه به خوبی یکدیگر را درک میکنند.
«ایستوود» به حدی بازیگر اکشن محور و کم حرفی است
که به سادگی میشود در نظر نگرفت که او بسیاری از فیلم
های خودش، بسیاری از فیلمهای عالی و هوشمندانهی
خودش را میسازد. در این اثر، به همراه فیلمبرداری زیبای
«بروس سرتیس»، او توانسته که یک حس وسترن عالی را بسازد.