نقد و بررسی فیلم The Boxer (مشت زن)
در میان تلاشهای بیجهت و ناکارآمد ایرلندیها برای به دست گرفتن بازار هالیوود، «جیم شریدان» سرراست
و کامل عمل کرده، و بار دیگر با کارگردانی هوشمندانهاش نقش عنصر واقعگرایی را در فیلمش به خوبی پررنگ کرده است.
پس از نتایج موفق «به نام پدر»، او بار دیگر به بلفاست (اگرچه فیلمبرداری فیلم در دوبلین انجام شده است) بازگشته تا یک داستان عاشقانه و سیاه که در آن به خاطر نزاعهای مردم در ایرلند کورسویی از امید نیز باقی نمانده را تعریف کند. همچنین او یار قدیمیاش «دنیل دی لوئیس» را نیز با خود همراه کرده، دی لوئیسی که با نبوغ سرشارش به شکلی تمام و کمال در قالب شخصیت اصلی فیلم نقشآفرینی میکند و تا پوست و استخوان مخاطب نفوذ میکند. محور اصلی قصه عشق پایان ناپذیر میان “دنی فلاین” (دی لوئیس) و “مگی” (واتسون) از زمانی نوجوانیشان به بعد است که با دستگیر شدن فلاین به خاطر فعالیتهای انقلابی و زندانی شدنش به مدت چهارده سال (میزانی که به طور سمبلیک همچون میزان حبس بودن «گری کانلن» است) میان آنها جدایی میفتد. فلاین چند روز قبل از اغاز درگیریها آزاد میشود، درگیریهایی که شهر را در آشفتگی فرو میبرد و شبه نظامیان را به کارزار وارد میکند، فلاین نیز بلافاصله به دنبال دو عشق همیشگیاش میرود: مگی و مشت زنی. مگی، شوهر کرده است (شوهر او هم “به همان دلیل” در زندان است) و یک پسر کوچک به نام “لیام” («سیاران فیتزجرلد») نیز دارد، در حالی که باشگاه ورزشی محبوب فلاین نیز مدت زیادی است به دلیل اینکه دیگر مربی قدیمی بوکس “ایک ویر” («کن اسکات») در آن تمرین نمیدهد بلا استفاده مانده است.
چیزی که فیلم را طراز اول کرده داستان مردی است که میخواهد زندگی متلاشی شدهاش را دوباره به حالت اول بازگرداند، آن هم با وجود یک حکومت دیکتاتوری، ناآرامیها (جایی هم به همسر یک زندانی جنگی برمیخوریم که آن نیز جالب توجه است) و آشوبهای سیاسی – این مسئله زمانی که پسر مگی “جو همیل” (کاکس) رهبری یکی از گروهکهای انقلابیون را بر عهده میگیرد دو چندان میشود- و در نهایت مردمی که در جامعهای پرتلاطم و ترسناک زندگی میکنند. با فیلمبرداری زیرکانه و فوقالعاده خوب، شریدان قصد داشته تا یادآور شود که چقدر تصاویر سیاسی و دیگر رسانههای جمعی نقش زیادی دردوگانگیهای مردم پایتخت ایرلند داشتهاند. انفجارهای مهیب، شلیک گلوله توسط تک تیراندازها و حمل کوکتل مولوتف توسط کودکان در آن زمان، مسئلهای عادی بوده است. کماکان فیلم قدرتش در به تصویر کشیدن ارزشهای انسانی است.
با صرف نظر کردن از سابقهی انقلابیاش، فلاین فردی مطرود است، و
تنها آرامشاش مشتزنی و رینگ بوکس است. آنقدر رابطهی خالصانهی
میان این زوج تلخ و ناخوشایند و پر از هوسهای ناشایست است که
تقریباً به شکلی تحملناپذیر از آب درآمده است. کارگردانی شریدان بعضاً
به خاطر ضعفهای فیلمنامه به حاشیه میرود، اغلب به خاطر آن ایدههایی
که سازندگان در سر داشتهاند اما مخاطبان هیچگاه با آنها ارتباط برقرار
نمیکنند و البته آن “کشمکشهای عاشقانه” که زیادی تصنعیاند. اما
نقشآفرینیها (واتسون، کاکس، استات و البته، دی لوئیس، که هر
کدامشان برای ما یادآور نهایت کمال یک بازیگر هستند) آن قدر خوب
هستند که به واسطهشان، دیگر ایرادات فیلم را نادیده بگیرید. و در یک
سکانس فراموش نشدنی که در آن لیام جوان به یک مقر نظامی نفوذ
میکند تا یک جسد احتمالآً خونین را بیابد، و اینجاست که فیلم به
واسطهی این سکانس، مهر تلخترین نمایش از تلخترین وقایع بلفاست
را بر خود میزند. این فیلم به ما یادآور میشود که صلح هیچگاه به
آسانی بدست نمیآید.