نقد فیلم آخرین بار کی سحر را دیدی؟
فیلم توقیفی موتمن که پس از سه سال اجازه اکران گرفت، در ظاهر تلاش دارد تا با پایبند بودن به قواعد
ژانر و پاگذاشتن در دنیایی متفاوت از دنیای این روزهای سینمای ما، کشش و جذابیتی فراوان را برای
بیننده ایجاد کند، اما در واقع و در پس ظاهرش نه میتواند آنچنان به ژانر وفادار بماند و نه در بسیاری
از دقایق کشش و جذابیت خود را به عنوان یک اثر پلیسی جنایی معمایی به بیننده عرضه نماید.
داستان فیلم «آخرین بار کی سحر را دیدی؟» درباره دختری است که شبی به خانه
باز نمیگردد و خانوادهاش این موضوع را به پلیس اطلاع میدهند و پلیس جستجو را
آغاز میکند و در نهایت مشخص میشود که قاتل برادر دختر بوده است.
قصه فیلم با الگوبرداری از فیلمهای کلاسیک این دسته نوشته شده، گمشدنی رخ
میدهد که به قتل منجر میشود، پلیسی زبده وارد کار شده که دستیار یا دستیارانی
دارد و حالا باید از همه چیز سر در بیاورد، اما فیلم موتمن تنها در شکل کلی از این قالب
استفاده کرده و در بیان مساله و ایجاد هیجان و تعلیق درست در زمانهای زیادی از فیلم
دچار مشکل است. فیلم بسیار جذاب آغاز میشود و صحنهی قتل دختری را روی یک پل
خلوت و عاری از رفت و آمد نشان میدهد، اما به زودی مشخص میشود که این قتل
مساله اصلی فیلم نیست و پلیس باید به دنبال قتل دیگری باشد، این شروع جذاب که
چند دقیقه بیشتر طول نمیکشد، همانطور به حال خود رها میشود و تا پایان فیلم
کوچکترین کارکردی هم ندارد و به هیچ وجه نمیتوان دلیلی برای بودن و پس از آن
حذفش یافت. بزرگترین مشکل فیلم جایی است که تکلیف آن با خودش و مخاطبش
مشخص نیست، در واقع در مواجهه با این فیلم تا آخرین لحظه بیننده با این چالش
همراه است که چه اثری را روی پرده میبیند، آیا با فیلمی صرفا پلیسی معمایی
طرف است، یا بناست تا اثری ترسناک و هیجانی را ببیند، زیرا در این بین نه معمای
پرقدرتی مطرح میشود و نه هیجانی آنچنان کوبنده به بیننده وارد خواهد شد و
حرکت فیلم در این میانه نه تنها کمکی به پیشبردش نمیکند، بلکه بخش بزرگی
از آن را دچار سردرگمی و عدم کشش لازم خواهد کرد. و این در حالی است که
اگر فیلم به تنهایی داستان قتل یا قتلها را پی میگرفت و یا از همان ابتدا بنای
خود را بر نمایش تلاش پلیس برای یافتن این شکل از قتلها بنا میکرد قطعا به نتایج بهتری دست مییافت.
تیپ سازی فیلم برای شخصیت پلیس نیز یک تلاش ناکام است، شخصیت اصلی فیلم که فریبرز عربنیا نقشش را بازی میکند، تنها متکی به گفتن چند دیالوگ است تا خبره بودن خود را نمایش دهد و بیننده کمترین عملی را از سوی او نمیبیند تا این موضوع را باور کند و او را به عنوان قهرمانی که بناست تا تمام گرهها را باز کند، قبول نماید، گرچه که اگر از ابتدا بنای این موضوع نهاده میشد که بیننده با پلیسی روبرو است که قطعا همه چیز را نمیداند و در رسیدن به جوابها نیز ناتوان است، اشکالی به وجود نمیآمد، اما تصویری که از او به بیننده داده میشود توقعاتی را در پی خود خواهد آورد، توقعاتی که بر آورده نمیشوند و بی شک به فیلم نیز ضربه خواهند زد. در کنار این قهرمان ناقص فیلم، دو دستیار وجود دارند که آنها نیز به همان اندازه دچار پرداختی بد و ضعیف هستند و حتی به عنوان شخصیتهایی که باید به قهرمان اصلی کمک کنند و مانند الگوی کلاسیک این فیلمها تنها حضور داشته باشند تا اطلاعاتی را به بیننده بدهند، موفق به انجام این کار نمیشوند و عملها و عکسالعملهای آنها در زمانهایی خنده دار نیز به نظر میرسد.
مسیر رسیدن قصه به جواب معمای قتل نیز یک مسیر کاملا عادی و بدون فراز و فرود خاصی است، و پس از شروع فیلم که به زودی مشخص میشود هیچ کارکردی در قصه ندارد، تقریبا هیجانی در فیلم نمیتوان یافت و این مسیر برای یک فیلم به ظاهر پلیسی معمایی، کاملا ساده و سطحی است و حتی در زمانهایی کاملا حوصله سربر میشود، دلیلی اصلی این مساله نیز عدم وجود معمایی درست و یا جاگذاری موقعیتهایی است که هیجانی به موقع به بیننده بدهد و البته این موضوع را نیز نباید فراموش کرد که با ورود شخصیتهایی به قصه از میانه راه، حدس زدن پایان فیلم چندان کار سختی نیست و همان معمای کم رمق نیز از دست خواهد رفت، گرچه که در پایان فیلم، با فلش بک کوتاهی که بیننده میبیند اثر به طور کلی وارفته میشود و به سادهانگارانهترین حالت ممکن به پایان میرسد و حتی موفق نمیشود کاری کند تا بیننده خارج از سالن سینما به فیلم و معمایش فکر کند.
برگ برنده تمام فیلمهایی که میخواهند از این الگوی کلاسیک بهره ببرند، در استفاده درست از شخصیتها و رفتارهایشان و البته ایجاد موقعیتهایی است که نفس بیننده را به شماره بیندازد و یا بتواند تعلیقی را ایجاد کند که از ابتدا تا انتها همراه فیلم باشد، تعلیقی که اینجا تنها در صحنه ابتدایی ایجاد شده و پس از دقایقی کوتاه به حال خود رها میشود و حتی اگر در فیلم نباشد، اتفاق خاصی نخواهد افتاد. گرچه که با همین شرایط میتوان به این موضوع امیدوار بود که نگاه به این ژانر و دسته از فیلمها در سینمای ما قوت بیشتری بگیرد، اما با سرو شکلی بهتر و البته طرح ریزی قدرتمندتر، زیرا قواعد و قوانین این ژانر مشخص هستند و در عین حال نگارش فیلمنامهای شاخص در این ژانر کار دشواری است. پس به راحتی نیز نمیتوان دست به ساخت چنین اثری زد و در نهایت با نگاهی کاملا ساده و بدون هیچ فراز و فرودی معمای بی رمق را حل نمود و نه شخصیت پردازی درستی را ارائه کرد و نه موقعیتهایی را به وجود آورد که با بیننده دست به گریبان شد.
«آخرین بار کی سحر را دیدی؟» در مقابل بینندهای با هوش حرفی برای گفتن ندارد، زیرا از همان لحظه که اسم سحر آورده میشود، میتوان ادامه داستان را حدس زد، نام فیلم همه چیز را لو میدهد، حال آنکه نوع پرداخت شخصیتها و تلاقی آنها با یکدیگر و گسترش داستان با حضور شخصیتهای بیشتر کاری میکند که پیش از پایان فیلم، داستان آن تمام شود، و این بدترین اتفاقی است که میتواند برای فیلمی رخ دهد.
فیلم موتمن، میتوانست فیلم بهتری باشد، اگر تکلیف خود را در بیان مساله و مسیرش مشخص میکرد و نگاهی آن قدر ساده و سطحی به یک جنایت نمیانداخت، اتفاقاتی که به هیچ جه در فیلم رخ نمیدهند و باعث میشوند تنها و تنها یک اثر ضعیف در این ژانر به بیننده عرضه شود.