نقد فیلم It Must Be Heaven (آنجا باید بهشت باشد)
«الیا سلیمان» در تمامی لحظات فیلم «آنجا باید بهشت باشد»(It Must Be Heaven) حضور دارد اما تنها ۴ کلمه سخن می
گوید. نویسنده، کارگردان و بازیگر این اثر خود را درون تاکسیای در نیویورک و در میانهی سفری به دور دنیا پس از فرار از زندگی روتین و بیرنگ و روحش در خانه پیدا میکند. هنگامی که از او میپرسند از کجا آمده پاسخ میدهد که:«نازارث»، سپس جمله را واضحتر بیان میکند:«من اهل فلسطین هستم». و این تقریبا تمام چیزی است که شما برای دانستن نیاز دارید. در ادامهی فیلم، نگاه خیرهی «سلیمان» در طی آخرین اثر این فیلمساز مولف دربارهی هویت فلسطینیان تمام حرف را میزند. «سلیمان» با سبک «چاپلین»ی خود بار دیگر توانسته تا در دنیایی دمدمی گردش بکند و بیان ظاهری او بیشتر سخنهایش را شامل میشود.
«سلیمان» همیشه در جلب کردن نظر مخاطب و هوش از سرش بردن توانایی بالایی داشته است. او تمایل دارد که زبان سینمایی خود را شبیه به کارگردانانی نظیر «ژاک تاتی» و «باستر کیتون» بکند آن هم با موضوع تکاندهندهای مثل وطنی که مشکل دارد. اگرچه اما بیش از ۱۰ سال از آخرین اثر او یعنی «زمانی که باقی میماند»(The Time that Remains) درباره اشغال فلسطین و درگیری بین اسرائیلیان و فلسطینیان میگذرد و حالا با فیلم «آنجا باید بهشت باشد» او بار دیگر به این شکاف اشاره میکند. این اثر تکاندهنده و بسیار با متانت از تنها فیلمسازی که مشعل کمدی صامت در قرن ۲۱ را با خود حمل میکند پر از احساس است حتی زمانی که وارد منطقهی خودبازتابی میشود، موردی که گاها فیلم از حوزهی دغدغههای معقولی که در ذات خود دارد دور میکند. در همان حالی که «سلیمان» از پاریس به نیویورک در حال پرسه زدن است، «آنجا باید بهشت باشد» به درجات یک متافیلم بودن وارد میشود، جایی که خود او توضیح میدهد چرا دیگر فیلم نمیسازد، جایی که نشان میدهد او چرا باید بیشتر فیلم بسازد.
شروع «آنجا باید بهشت باشد» نشانگر دقیقی از جذابیت و حیرتانگیزی کار آقای «سلیمان» است؛ ستارهی فیلم – یک مقدار خاکستریتر، گامهایش کمی آرامتر اما با همان چشمهای ناراحت – در مایملک خود و محیط اطراف محله پرسه میزند و ناراحتی آن منطقه را در وجود خود جذب میکند. صبحها معمولا مردی هست که لیموهای او را از حیاطش میدزدد و گاها هم حتی درختها را نابود میکند(شاید زیاد سخت نباشد که استعارهی اینجا دربارهی دزدی از زمین را درک کنیم اما سبک داستانگویی تصویرمحور «سلیمان» تماما ظرافتی که انتظار داریم را ندارد). در تمام اطراف او انرژیهای منفی وجود دارد؛ همسایهها صبح تا شب توهینهای مسخره به یکدیگر میکنند، برخوردهای خام با اراذل و اوباش اسرائیلی در کافهی محلی و حتی یک پرسهزن دیوانه که در خیابانها میگردد و حرفهای غیرقابل فهم میزند. «سلیمان» با همان نگاه تاریک و افسردهی خود به تمامی این رویدادها مینگرد اما این دفعه او تصمیم میگیرد که اقدامی برای آن بکند. او در حین اینکه موسیقی اثر افزایش مییابد وسایل خود را جمع میکند تا به دل جاده بزند.
مسیری که او در اولین بخشهای این سفرنامهی عجیب و غریب طی میکند متفاوت خواهد بود، سفرنامهای که «سلیمان» را در سفرش از پاریس به نیویورک دنبال میکند. اما فیلمساز(که کمک بسیار زیادی از فیلمبردار خود یعنی «سوفیان الفانی» داشته است، کسی که در آثاری مثل «تیمبوکتو»(Timbuktu) و «آبی گرمترین رنگ است»(Blue is the Warmest Color) هم فیلمبردار بوده است) چنان اعتقاد راسخی به رویکرد خود دارد که «آنجا باید بهشت باشد» خیلی سریع در ریتم مناسب خود میافتد. «سلیمان» در مسیری که به فرودگاه دارد ماشین را در کناری پارک میکند تا در میانهی چمنزاری طلایی رنگ بایستد و به دریایی پهناور بنگرد. این صحنه عصارهی جادوییای از رویای رهاییای است که «سلیمان» در ادامهی سفرش به ما نشان میدهد. او درک میکند که جایی در دنیا نیست که بتواند حس خانه را برای او به ارمغان داشته باشد.
پایبندی «سلیمان» به فلسطینیانی که در تبعید به سر میبرند دارای موارد مشترکی با فیلم «هممعنیها»(Synonyms) ساختهی کارگردان اسرائیلیتبار یعنی «ناداو لپید» دربارهی سرگردانی اسرائیلیان در اروپا است. اما آن رویکرد تاریکتر و سختتر پاسخهای متفاوتی از مخاطبان به خاطر رویکرد بحثبرانگیزش دریافت کرد در حالی که لحن حسرتمند و اندوهگین «سلیمان» در اکثر مواقع خیلی سرراستتر است. «سلیمان» به محض رسیدن به پاریس متوجه میشود که آنجا نیز به همان اندازه شهر بیگانه و غریبی است، جایی که اروپاییها برای فراموشی روزها و سختیهایی که در آن میکشند به آنجا میروند. دید «سلیمان» برای به تصویر کشیدن زیباییهای بصری گاها جواب میدهد و گاها خیر اما او در این اثر موفق شده که چندین مورد از آنها را به تصویر بکشد برای مثال میتوان اشاره کرد به جایی که افسرهای پلیس به کنار ساحل میروند و به طعنه دربارهی سیستم بیمه و سلامت سخاوتمندانهی کشورشان صحبت میکنند در حالی که آن طرفتر یک مرد بیخانمان از یک آمبولانس غذا دریافت میکند به گونهای که انگار در حال غذاخوردن در یک رستوران بالاشهر است.
این مشاهدات تکه تکه و بخش بخش ثابت میکنند که «سلیمان» چیزهای زیادی در ذهن خود دارد و صرفا منتظر لحظهی مناسب بوده است تا همهی آنها را در کنار یکدیگر قرار بدهد. «آنجا باید بهشت باشد» این چالش را با ارجاعات هوشمندانهای در بر میگیرد. فیلمساز داستان ما سر از ادارهی یک تهیهکنندهی فرانسوی در میاورد(با بازی وینسنت ماراول) که ایدهی ساخت «آنجا باید بهشت باشد» را با مونولوگ یک طرفهای کاملا رد میکند و جایی برای بحث باقی نمیگذارد. او میگوید که:« ما نمیخواهیم اثری بسازیم که تعلیمی باشد، اینگونه فیلمها به لحاظ تجاری اصلا مناسب نیستند». طنز و کنایهی قضیه آنجاست که به نظر آقای سلیمان از این اتفاق خوشحال میشود چرا که گویی منتظر جواب نه بوده تا سریعا با بینش خود به سوی دیگری برود.
در هر صورت اما ایدهی پاریس جواب نمیدهد و او روانهی نیویورک میشود تا مسیر یکسانی را طی کند که پر از برخوردهای عجیب و غریب است. در دفتر یک تهیهکنندهی دیگر او با «گائل گارسیا برنال» رو به رو میشود. این فرد ایدهی سلیمان برای ساخت یک فیلم کمدی دربارهی تنشهای بین فلسطین و اسرائیلیان را بازگو میکند. جواب آن فرد جالب است:«همین الانش هم بامزه است».
در حالی که این مشاهدات شاید کاملا بیخورد و نابه جا به نظر برسند اما برای کسی که با سبک آقای «سلیمان» از زمان ساخت فیلم «مداخلهی الهی»(Divine Intervention) آشنا باشد بینقص خواهد بود. داستانگویی هوشمندانه و تصویرمحور این کارگردان توانسته تا اثر را بعد از دید پوچ خود در قالب دیگری قرار بدهد. اگر بخواهیم از دید سوررئال به گنجشکی که به هنگام ملاقات او در یک مجمع آمریکایی-عربیِ پر از تشویقهای روبوتیک از پنجره داخل میشود نگاه کنیم باید گفت که «سلیمان» همیشه راههای جدیدی برای غالب کردن دید خود به محیط پیدا میکند. نتیجه هم همیشه یک طنز دیوانهوار خاص است که خب «سلیمان» در آن درجهی استادی دارد.
در حالی که فیلم «آنجا باید بهشت باشد» هیچ راه حلی برای بحران هویت فلسطینیان پیدا نمیکند اما اثر نسبتا امیدوارانهتری به نسبت کارهای قبلی این کارگردان است. در بخش پایانیِ خردمندانهی فیلم، «سلیمان» با گروهی از فلسطینیانی روبهرو میشود که حرکت سریعتر و لابیگریهای سفت و سخت
تری برای رسیدن به آیندهای دارند که نمیشود به
این سادگیها هم مشخصش کرد. سلیمان این
گونه لطیفهها را در این اثر که نهایت فانتزی است
به عنوان راهی برای کنار آمدن با موقعیتی سخت
و غیرقابل حل شدن قرار داده و اینکه شاید یک
خانهی ناقص
به اینکه کلا خانهای وجود نداشته باشد ارجحیت
دارد.
«سلیمان» فیلم «آنجا باید بهشت باشد» را با
ادای احترامی به یک منتقد هنری به نام «جان
برگر» پایان میدهد که چند ماه قبل از اکران
فیلم در گذشته بود. آقای «برگر» مقالهی با
نام «راههای دیدن» داشت و در آن گفته بود
که ایدئولوژیهای فرهنگی ما باعث میشود
تصاویری که میگیریم گاها کمتر از حقشان
مورد توجه قرار بگیرد. «سلیمان» این مفهوم
را با خلق زبان بصریای چنان سطح بالا که
کلمات را بیمعنی میکند به سطح دیگری
میبرد. این رویکرد همچنین صمیمی هم
هست. او با شخصیسازی کردن سختیهایی
که کشیده این امکان را فراهم میکند تا با
چیزی که میبیند ارتباط برقرار کنیم و از سوی
دیگر هم به تلخیهای به شدت تاریک بخندیم.