نقد و بررسی فیلم Irrational Man (مرد غیرمنطقی)
«مرد غیرمنطقی» «وودی اَلِن» یکی دیگر از همان فیلمهای دوست داشتنی اما فراموششدنی و نه چندان قدرتمند اوست
که با آن سماجت و استمرار خاصش، هر ساله آنها را تولید میکند. نکتهی جالب اینجاست که فیلم نه آنقدر جدی و تلخ است که بخواهد تعلیقی داشته باشد، نه آنقدر بامزه است که بخواهد کمدی باشد.
ایدهی فیلم اقتباسی از آثار «داستایفسکی» و «پاتریشیا هایاسمیت» است. «واکین فینیکس» نقش «اِیب لوکِس»، یک استاد فلسفهی معروف که بسیار خوشتیپ و در عین حال سرکش است را بازی میکند. او یک سخنران معرکه است و خیلی خوب هم از خانمها دلبری میکند، چه معلمهای مونث و چه دانشآموزان مونث (داستان فیلم هم ظاهراً در زمان حال رقم میخورد، اما با توجه به محوطهی دانشگاه مخاطب ناخودآگاه به یاد دوران قبل از دههی ۹۰ میافتد). او افسرده و الکلی است، از معنا و مفهوم فلسفه سرخورده شده است و به شکلی عجیب با همکارانش متفاوت است. (فیلم به شدت شبیه به «بازنویسی» اثر کمدی «مارک لارنس» است، فیلمی که «هیو گرَنت» در نقش یک نویسندهی ماهر بود و باید برای بدست آوردن پول، در یک مدرسهی روستایی تدریس میکرد.)
کمی جلوتر، او با مدرس زیستشناسی «ریتا» (با بازی «پارکر پوسی») رابطه برقرار میکند و همزمان، با یکی از دانشآموزان برتر کلاسش «جیل» (با بازی «اما استون») لاس میزند، کسی که او هم به یک پوچی ناخوشایند و احمقانه رسیده اما خوب پیانو مینوازد. روابط زن بزرگتر به شکلی واضح اما بیهوده با آن زن جوانتر مقایسه میشود. اما هیچ چیز حال اِیب را بهتر نمیکند تا اینکه او از زنی گریان میشوند که یک قضاوت انتقامجویانه و ناعادلانه زندگی او را تباه کرده است. این یک راه فرار برای اِیب است: او آن قاضی که در حق زن جفا کرده را میکشد، هیچکس هم به او مشکوک نمیشود، درست است، این خیلی بهتر از آن چرندیات فیلسوفانهی «کرکگارد» فیلسوف دانمارکی است. قتل آن قاضی کلید حل تمام این قضایا است.
تنها یکی دو صحنهی جالب در فیلم وجود دارد، اما چندین و چند اتفاق
بیهوده و احمقانه در فیلمنامه نوشته شده که به راحتی با آنها بتوان
داستان را به انحراف کشید. فیلمنامهنویسان واقعاً میبایست فکری
جدی به حال فیلمنامهشان میکردند، یا صحنههای هوشمندانه را
بیشتر میکردند، یا وقایع را از آن گنگی درآورده و باورپذیرتر میکردند
یا بر بار کمدی فیلم میافزودند. بازی «اما استون»، «واکین فینیکس»
و «پارکر پوسی» در فیلمی که داستانش حتی اندکی هم شما را درگیر نمیکند به هدر رفته است.
اِیب قاعدتاً باید یک نیمهی ملانخولیایی به خاطر یکی از دوستانش که در
عراق مرده است داشته باشد، اما به این بخش از شخصیت او در فیلم
خوب پرداخته نمیشود. بیشتر در مورد مهاجرت او به اسپانیا یا لندن
برای درس خواندن در آکسفورد صحبت میشود، که استفاده از این نام
ها هم زیادی اغراقآمیزاند. پایان فیلم جالب است، مخاطبان با دیدن آن
خواهند خندید، یا شاید هم تنها یک لبخند بزنند، پایان فیلم هوشمندانه
نیست اما گستاخانه و بیپرواست. «وودی اَلِن» پیش از این در فیلمهایش
به گناه پرداخته بود، مثلاً آن درام جدیاش «امتیاز نهایی» که اتفاقاتش در
لندن روی میداد، اما بیشتر از آن در فیلم فوقالعادهاش «جرمها و بزهکاریها»
، فیلمی که جرم و جنایت در آن بیریا و بسیار واقعی به تصویر کشیده شده
است. ایدهی «مرد غیرمنطقی» خوب است، برای یک فیلم سینمایی مناسب
به نظر میرسد، اما خود فیلم هوشمندانه نیست.