نقد و بررسی فیلم Dying Of The Light (مرگ روشنایی)
در فهرست مشهورترین اختلافات میان کارگردانها و استودیوهای فیلمسازی بر سر نسخه نهایی فیلمها- الآن
«خانواده باشکوه آمبرسنِ/The Magnificent Ambersons» اورسن ولز و «دروازه بهشت/Heaven’s Gate» مایکل چیمینو یادم میآیند- بعید به نظر میرسد که «مرگ روشنایی/Dying of the Light» پل شریدر بتواند جایی برای خود دست و پا کند تا ابدی شود. اما در حال حاضر آن قدر از این داستان جاسوسی کلیشهای میدانیم که بگوییم که ایدههای اولیه نویسنده-کارگردان این اثر هر چه بوده احتمالاً خیلی بهتر از چیزی بودند که دست آخر توسط کمپانی پخش فیلم درجه دو لاینزگیت سرهم شده است.
فیلمنامه شریدر، که ابتدا قرار بود توسط نیکلاس وایندینگ رِفن (کارگردان فیلم «رانندگی/Drive») کارگردانی شود و هریسون فورد نقش اولش را ایفا کند- ماجرای مأمور پا به سن گذاشته سازمان سیا، ایوان لیک (با بازی نیکلاس کیج) که دچار بیماری مغزی است و باید بازنشسته شود، را نقل میکند. لیک که از یادآوری خاطرات تروریست فراری خاورمیانه ای به نام بنیر (با بازی الکساندر کریم)، که ایوان را دهها سال پیش قبل از این که از اسارت فرار کند شکنجه میکرده، عاصی شده دیگر به دستورات مافوقش گوش نمیکند و رد بنیر را دنبال میکند تا به او میرسد. ایوان، که در این راه توسط همکار جوانتری (با بازی آنتون یلچین) همراهی میشود، رد دشمنش را تا بخارست میگیرد و در نهایت با نزاعی خونین فیلم را به پایان میرساند.
به راستی سیاهی این داستان جاسوسی بسیار ستودنی است. این فیلم داستان تو در توی یکی از رمانهای جان لوکاره را با قالبی از تریلر پلیسی سرسختانه ای در میآمیزد. کیج، که بازیهای نامنظمش اخیراً منتهی به مسیر ناهمواری شدهاند، یکی از متمایزترین نقشهایش در سالهای اخیر را جلوی دوربین میبرد- و قطعاً سیاهترینشان بعد از «ستوان بی قانون / Bad Lieutenant » است. او در این فیلم نقش مأموری مو خاکستری و چروکیده را بازی میکند که تحت تأثیر مخلوطی از تصمیمات فردی و عصبانیت [درونی] قرار دارد.
فیلمنامه شریدر مشتی مونولوگ های جالب را در اختیار ایوان قرار میدهد که هم بر تصمیمات خشم آلود او تاکید دارند و هم به آنها جنبه تمثیلی میدهند. در یکی از صحنهها کیج را میبینیم که از دست مافوقش بسیار عصبانی است، چون با تصمیم او برای دنبال کردن یکی از آدمهای هدفش مخالفت کرده است. در این صحنه ایوان میگوید، «آنقدر درِ باسن اوباما چسبیدی که چیزی غیر از گُه اون نمیبینی»، بیان این خط [منولوگ] تنها از کیج بر میآید.
متأسفانه، بی احترامی شریدر به بدکاری نهادی و ایده آلهای منحرف شده آمریکایی هرگز به سرمنزل مقصود نمیرسد. استودیو فیلم را از او در اتاق تدوین گرفت و حاصل کار به خصوص در سکانسهای پایانی اثری هردمبیل شده است. وقتی که ایوان و همکارش به اروپا میروند و به هدفشان نزدیک میشوند، «مرگ روشنایی» دچار مفاهیم شاعرانه ای از نوع خود میشود- که از شعر معروف دیلان توماس درباره استقامت در برابر مرگ قریبالوقوع گرفته شده است- و بعد به اثری طولانی، خسته کننده و وارفته تبدیل میشد.
زمانی که فیلم به اوج خود میرسد، این دو مأمور درگیر مجموعه ای از مبارزات مهیب
شامل چاقوکشی، تیراندازی و –در لحظه ای به یاد ماندنی اما به همان اندازه مسخره-
کتک کاری میشوند. موسیقی غریب فیلم نیز کاری از پیش نمیبرد. در حالی موزیک
بی حس و سرد فیلم با حس و حال عمومی اثری راجع به مأموران اطلاعاتی امریکا
همخوانی دارد، ولی هرگز با جزئیات آن همگام نمیشود. فیلم تبدیل شده به اکشن
-درامی ملایم و بدون دقت لازم برای پرداختن به درونمایه های سنگینتر. وقتی که یک
تلاش نویدبخش تکه تکه میشود، فرجام فیلم به آینه تمام قدی از شکست جاه طلبیهای
ضدقهرمان خود مبدل میشود.
با این حال، این نواقص به طرز عجیبی جذابیت این اثر را به عنوان نوعی کنجکاوی نارس
منحصر به فرد افزایش میدهند. گرچه شریدر قادر نیست از تریبونهای عمومی برای
حرف زدن درباره سرنوشت فیلمش استفاده کند، اما نتیجه کار خود گواه چالشی بودن
فرایند ساخت فیلم در ابعاد گسترده است. اگر «مرگ روشنایی» میخواسته بالاتر از
فرمولهای این ژانر ظاهر شود، اما نتیجه نهایی مجبور شده تا به خاطر دغدغه های
سطحی به قواعد سنتی آن برگردد.
آیا لاینزگیت توانسته تصمیماتش در خصوص این فیلم را توجیه کند؟ شاید هرگز پاسخ
این سئوال را ندانیم، اما اگر نسخه خود کارگردان موجود نباشد، راحتتر میتوان تصور
کرد که بی اصالتی این فیلم فاصله کمی با آنچه در ذهن نویسنده فیلمنامه «راننده
تاکسی/Taxi Driver» بوده دارد.
علیرغم این که شریدر از تصمیم خود برای ساخت سریالهای ویدئویی خبر داده است،
آخرین فیلم منتسب به وی معنای جدید ناخواسته ای به عنوان آن میدهد: چیزی فراتر
از مکاشفه ساده تلاش برای زنده ماندن، «مرگ روشنایی» نشان دهنده ترس از آینده
فیلمها نیز است- حداقل در آمریکا، جایی که در آن سیستم استودیویی دست نخورده
و سنتی رشد کرده، درست مانند شخصیت به هم ریخته-از نظر روانی- کیج.