نقد فیلم Donnie Darko
دانی دارکو (به انگلیسی: Donnie Darko) فیلمی است درام، تریلر، علمی-تخیلی، ساخت آمریکا، محصول سال ۲۰۰۱، به نویسندگی
و کارگردانی ریچارد کلی.
در سال ۱۹۸۸، نوجوانی به نام “دانی دارکو” (با بازی جیک جیلنهال) شبهنگام در خواب راه میافتد و از خانه خارج میشود و با خرگوش-انسان غولپیکر و زشترویی به نام “فرانک” (با بازی جیمز دووال) ملاقات میکند. خرگوش-انسان به او میگوید که دنیا ۲۸ روز و ۶ ساعت و ۴۲ دقیقه و ۱۲ ثانیه دیگر به پایان خواهد رسید….
یکی از پیچیدهترین، خواستنیترین و آرامشبخشترین کالتهای سینما. این، شاید بهترین توصیفی باشد که بتوان حرف زدن دربارهی «دانی دارکو» را با اشاره به آن آغاز کرد. چون نخستین ساختهی بلند ریچارد کلی، برخلاف خیلی از آثار سینمایی بزرگی که در انتها به یک زیرژانر سینمایی محدود میشوند و در بهترین حالت المانهایی از جنسهای دیگر روایت داستان در جهان هنر هفتم را یدک میکشند، به معنی واقعی کلمه همانقدر که فیلمی متعلق به دوران بلوغ است و پیچیدگیها و غمهای درونی و راه حلهای برخورد صحیح با آن را نشان میدهد، جنس ناب و لایق احترامی از سینمای علمیتخیلی را هم در آغوش میگیرد و حتی به عقیدهی منتقدانی به خصوص، ارائهکنندهی برخی از بهترین عناصر سینمای ابرقهرمانی نیز هست.
Donnie Darko
قصهی «دانی دارکو»، دربارهی همان احساساتی است که تک به تک ما آدمها در روزگاری به خصوص، با آنها مواجه بودهایم. همان احساساتی که باعث میشوند از همهچیز و همهکس تنفر داشته باشیم، در دلمان به حرفهای بیمعنیای که میخواهند به خوردمان بدهند بخندیم و زیر لب، باورهای خودمان را فریاد بزنیم. Donnie Darko، قصهی پسر نوجوانی با بازی فوقالعادهی جیک جیلنهال را روایت میکند که در دل جهانهای موازی و داستانهای ماوراء الطبیعه فرو میرود و این وسط، به فرصتی برای شناختن حقایق دنیایش میرسد. همچنین دانی به کمک همین اتفاقات، در نگاه خودش شانس نجات دادن کل جهان از تفکرات غلطی را که وارد آن شدهاند هم پیدا میکند و به عنوان یک قهرمان خاکستری، ستارهی اصلی داستان میشود. ماجرای قهرمان خاکستری فیلم اما از جایی آغاز میشود که یک شب پا به بیرون از خانهی خود میگذارد و خرگوش عظیمالجثهای با نام فرانک را میبیند. موجودی که به او میگوید دنیا در عرض ۲۸ روز به پایان خواهد رسید و زندگی همهی ساکنان آن هم پس از گذر همین زمان، برای همیشه نابود میشود. پس از بازگشت دانی به خانه، او متوجه تغییراتی در اتاق خوابش میشود و بعد روبهروی این سوال بزرگ قرار میگیرد که آیا وی پا به یک جهان موازی گذشته است یا صرفا یک مریضی ذهنی دارد یا جدیجدی باید فکری برای نجات دنیا کند؟
سوالی که فیلم را با لحظاتی علمیتخیلی،
سکانسهایی واقعگرایانه مثل لحظاتی از اثر
که دانی در آنها باید با یک روانپزشک گفتو
گو کند و ثانیههایی دلنشین پر میکند و از
بیننده میخواهد که پا به دنیای غنی، پیچیده
و پرشده از استعارههایش بگذارد. یک ترکیب
پیچیده که البته لحظات احساسی و آرامش
بخش هم کم ندارد و در اوج فانتزی، به طرز
معجزهواری به سطحی از همذاتپنداری و
واقعگرایی میرسد که تماشاگر حتی پس
از بارها و بارها نگاه کردنِ آن، باز هم دلش
میخواهد برای دیدن شیرینیها و تلخی
های جریانیافته درونش وقت صرف کند.