نقد فیلم American Graffiti
اصولا یکی از غلطترین تصورات سینمایی اکثر مخاطبان عامه و جدیدتر هالیوود دربارهی جورج لوکاس، به محدود بودن کل کارنامه
یا حداقل نقاط درخشانتر کارنامهی او به ساخت فیلمهای «جنگ ستارگان» مربوط میشود. چون هیچکس نمیداند که چند سال قبل از Star Wars: Episode IV – A New Hope، لوکاس فیلمی را ساخت که یکی از بهترین آثار سینمای ریچارد لینکلیتر یا همان Dazed and Confused و خیلی از فیلمهای شناختهشدهی دیگر، با یاد گرفتن الگوهایش برخی از برترین سکانسهایشان را شکل دادهاند. American Graffiti یکی از آن فیلمهای قدیمیترِ مخصوص تماشا شدن توسط همگان است. یکی از آن فیلمهایی که هم سفری تاریخی به دوران معاصر هستند و هم قصههایی با تمهای جهانشمول که مخاطب در سرگرمکنندگیشان غرق میشود. هم بینندگان عامه باید موقع جستوجو برای بهترین و بامزهترین فیلمهای کمدیدرام آمریکایی سراغشان را بگیرند و هم تماشاگران جدیتر، با دیدنشان احساس مواجهه با یک اثر بزرگ و عالی را پیدا میکنند.
ماهیت فیلمنامهی فیلم اما شاید چیز پیچیدهای نباشد. قصه دربارهی پسر و دخترهای نوجوانی است که اکثرشان یا دوران تحصیل در مدرسه را به پایان رساندهاند یا سالهای آخرشان در آنجا را سپری میکنند و میخواهند یک شب شیرین و به یاد ماندنی داشته باشند. این وسط، همه به دنبال چیزی میگردند. یک نفر میخواهد هر طور که هست به دختر مورد علاقهاش ابراز علاقه کند، دیگری میخواهد شخصی را که ناخواسته با زندگیاش درگیر شده است راضی نگه دارد و در عین حال هرچه زودتر از دستش خلاص شود، یک نفر مشغول لذت بردن از
رانندگی با ماشین جدیدش میشود و چند
نفر دیگر نیز قصد پیدا کردن یک گویندهی
رادیویی ناشناس و افسانهای را دارند. در
دل این قصه که با چند روایت موازی و خوش
تدوین پیش میرود، همه کاراکتری شبیه به
خودشان را مییابند. همه داستانهای
سادهی فیلم را میفهمند و همه حتی
اگر دربارهی زندگیشان به تصمیمات سر
خوشانهتر و تازهای نرسند، حداقل دو
ساعت سرگرمیِ از نفس نیافتادنی را
تجربه میکنند. چرا که جورج لوکاس،
مقدمه، میانه و پایانبندی داستانش را
استادانه شکل داده است.