نقد و بررسی فیلم A Million Ways To Die In The West (یک میلیون راه برای مردن در غرب)
موفقیتهای تصادفی بدون خلاقیت اغلب راه به خلق فاجعه میبرند. پس از موفقیت«تد/Ted»در گیشه که باعث شد ست مکفارلن
خود را در انجام هر کاری آزاد ببیند، نشان داد که وقتی کسی نباشد گرایشات افراطی اش را تعدیل نماید، به او بگوید شاید حضورش به عنوان نقش اصلی یک اشتباه باشد، که به او هشدار دهد که کمدی های با طراوت و با نشاط نباید نزدیک به دو ساعت به طول بیانجامند، موجبات شکستش را فراهم میآورد. همانند ضعیفترین کارهای کمدی کمپانی “هپی مدیسون پروداکشنز”، اشتباهاتی که در تولید «یک میلیون راه برای مردن در غرب» رخ داد، باعث میشود این فیلم بیشتر شبیه به یک محصول جانبی باشد که در آن به یک پسر بچه اجازه داده باشند هرکاری که دلش می خواهد انجام دهد، چون کار قبلیاش موفق بوده است. ناکامی «یک میلیون راه برای مردن در غرب» در تک تک سطوحش به قدری است که این فیلم را تا حد خوبی در زمرهی “فیلمهایی که از بس بد هستند باید دید” قرار میدهد. صحنهها و جوکهای موجود در فیلم آنچنان به خاکهای بیابان مانیومنت ولی (در ایالت یوتا) مالیده شدهاند که هیچکس حتی یک نفر از افرادی که در پیشنمایش فیلم با من همراه بودند نخندیدند. این امر این سؤال را به ذهن متبادر میکند که چگونه آنها توانستند چنین چیزی را راهی مراحل تدوین و پس از تولید کنند؟ مثل اغلب موارد که هنگام تماشای کمدی های ضعیف از خود سوال میکنیم، آیا آنها واقعا فکر میکنند چنین چیزهایی خندهدار است؟
در اولین تصمیم اشتباه از سلسله اشتباهات، مکفارلنِ بی نمک در نقش آلبرت استارک حضور دارد. مکفارلن گرچه نویسندهی با استعدادی به خصوص در سریال «مرد خانواده/Family Guy» است، اما برای بازی در نقش اصلی به هیچ وجه جذاب نیست. آلبرت استارک چوپانی است که در دوران خطرناک سال ۱۸۸۲ در آریزونا زندگی میکند. همانطور که مکفارلن مکررا اشاره میکند دنیای استارک دنیایی مرگبار است. وبا، گرگ ها، هفتیرکشان، بوفالوهای وحشی، فلشهای عکّاسی قابل انفجار؛ همیشه چیزی هست تا شما را در غرب وحشی به کام مرگ بکشد. شخصیت آلبرت طوری نوشته شده که انگار مانند یک مسافر زمان از همه چیزی که دور و برش اتفاق میافتد خبر دارد. او فردی گوشه گیر و تنهاست، مخصوصا از وقتی که دختر مورد علاقهی چشم درشتش لوئیز (با بازی آماندا سایفرد) او را ترک کرده و با یک قلدرِ سبیل پرپشت به نام فوی (با بازی نِیل پاتریک هریس که یک ابرو بالا انداختنش به سر تا پای مونولوگی از مکفارلن میارزد و توجهها را از او میدزدد) رابطه پیدا کرده است.
زندگی آلبرت با ورود آنا به شهر تغییر میکند. شارلیز ترون در نقش آنا حضور دارد، اما این فیلم لایق حضور بازیگری جذاب چون ترون نیست. آنا چیزی در آلبرت میبیند، او را تشویق میکند تا بزرگی نهفته در اعماق وجود خود را کشف کند، حتی اگر خود مکفارلن هم چنین چیزی را در شخصیت آلبرت نگنجانده باشد. بله، «یک میلیون راه برای مردن در غرب» در مورد مردی است که دختری او را دور میزند تا دختر زیبایی چون ترون از آسمان جلوی چکمههای کابوییاش سبز شود. این فیلم نشان میدهد آلبرت چقدر بزرگ است، اما مکفارلن یادش رفته او را دوست داشتنی نشان دهد. من حقیقتا لوئیز و فوی را به آلبرت و آنا ترجیح میدهم. حتی ادوارد (با بازی جیووانی ریبیسی) و نامزد روسپیاش (با بازی سارا سیلورمن) که برنامه فشردهی کاری روزانه دارد را به آنها ترجیح میدهم. در هر حال اگر شوخیهای بی مزه این فیلم برایتان خنده دار است خبر خوبی است، چون از این دست شوخیها در فیلم فراوان است.
آنا یک راز دارد: او در واقع همسر کلینت لِدروود بدنام (با بازی لیام نیسون) است. مرد سیاهپوشی که به سوی شهرمیتازد تا … میدانید، من نظری ندارم! مک فارلن حتی این زحمت را هم به خود نداده است تا ژانر وسترن را به درستی بررسی کند و با شیوه روایی آن ذرهای آشنا شود. جوکهای مسخرهاش بیش از حد است. منظورم را اشتباه برداشت نکنید. من با زیاده روی کردن به خصوص برای افزودن چاشنی کمدی هیچ مشکلی ندارم، اما میان کمی دستپاچگی درآوردن و این تصور که صرف گفتن کلمه “پیف” ذاتا خنده دار است تفاوت وجود دارد. و از همه بدتر اینکه مکفارلن قبل از تعریف هر جوکی با حرکاتش میفهماند که میخواهد جوک تعریف کند. او از آن آدمهایی است که آنقدر دوست دارند سریع به آخر جوک برسند که یادشان میرود برای آن زمینهسازی کنند. خانوادهای در مراسم جشن محلی که لبخند زدن یادشان رفته ذرهای خنده دار هستند، البته اگر از ۱۰ دقیقه پیش مرتّبا در حال تکرار شدن نبود به مراتب خندهدارتر میشد. ذرهای هم دکترهای قلاّبی و تمامی چیزهای میان ریبیسی و سیلورمن از اولین صحنه به بعد به همین ترتیب. همه این ذره ذرههای کم ارزش تنها چیزهای خنده
دار فیلم را تشکیل میدهند، چون تکراری نیستند یا زیر آنها با خودکار
خط کشیده نشده، با ماژیک هایلایت نشده اند و مثل یک تابلوی نئونی
از شما خندیدن گدایی نمیکنند.
این که مکفارلن سبک فیلمسازی توجه صرف به یک چیز را به فیلمش
آورده به هیچ دردی نمیخورد. شاید آنقدر سرگرم بازی بوده است که
توجهی به اینکه «یک میلیون راه برای مردن در غرب» شبیه به یک
برنامه تلویزیونی شده نداشته است. لحظههایی در فیلم بود که
دیگر متقاعد شده بودم مکفارلن عمدا فیلم را طوری ساخته که
شبیه یک وسترن قدیمی شود و لحظههایی که به نظرم از سرش
باز کرده بود. نیازی نیست ظاهر جالبی داشته باشد، درست است؟
مادامی که مردم از تکیه کلامهای طنز ما در کلام روزمره استفاده
میکنند، دیگر از سایر چیزها باید چشم پوشید، درست است؟ آن
جوک را شنیدهاید که موفقیت فیلم اول یک نویسنده/کارگردان آنچنان
کورش کرده بود که نمیدید مردم چه چیز از آن فیلم را دوست داشته
بودند؟ آنقدرها هم جوک خنده داری نیست.