نقد و بررسی فیلم «جنگ سرد» (Cold War)
پردههای دریده شده عشق، تم جدید فیلم پر رمز و راز، از لحاظ بصری محسور کننده و از لحاظ موسیقیایی،
گوش نواز «پاول پاولیکوفسکی» است که در دوران جنگ سرد و پس از آن در لهستان جریان دارد. سینماتوگرافی سیاه و سفید اینجا باز هم به شدت خودش را نشان میدهد، خصوصا در لحظاتی که قرار است به شما حس تاریکی القا شود و این لحظات رویاگونه به خوبی روی پرده سینما خود را نشان میدهند. این یک داستان اپیزودیک دَوار میان زندانی شدن و فرار است و گستره عظیمی دارد. یک رابطه عاشقانه به خاطر آزادی یک کشور خارجی به تباهی کشیده میشود و سپس، به خاطر جاذبه حاصل شده از سرزمین مادری دوباره در هم تنیده میشود. مثل فیلم قبلی پاولیکوفسکی یعنی «آیدا»، این در مورد سیاهیهای موجود در قلب لهستان است. یک رابطه عاشقانه ضربه خورده در مرکزیت اولین لایههای یک دریای عمیق از تیرگی، خستگی، تسلیم آگاهانه و ترس است.
در اواخر دهه ۴۰ و در کشور لهستان، در حالی که زبانههای آتش جنگ سرد به آرامی در حال فروکش است، یک موسیقیدان و یک گزارشگر با تجهیزات خود در حال زیر پا گذاشتن دهکدههای مختلف هستند، تا به آوازهای محلی مردم گوش فرا دهند و در این بین امیدوار باشند که یک زوج جوان از آن حوالی گذر کنند تا بتوانند از آنها به عنوان رقاص در هنگام پخش این آهنگهای محلی استفاده کنند. این جوانان باید یک ماه را در یک خانه روستایی سپری کنند – به مانند برخی شوهای تلوزیونی پخش نشده – و در این مدت غرق در یادگیری فرمهای موسیقی لهستان شوند، و سپس چند نفر از آنها مورد آزمایش قرار میگیرند تا در صورت قبولی تبدیل به ستارههای نمایش شوند و در نمایشهایی که در تئاترهای عصرگاهی که برای خواص و حتی گاها چهرههای سیاسی خارجی خلق شدهاند، به ایفای نقش بپردازند.
کسانی که اقدام به انتخاب ستارگان میکنند، یک پیانیست و آهنگساز مشکیپوش اما جذاب به نام «ویکتور» (با بازی «توماش کات»)، و تهیه کننده یعنی «ایرنا» (با بازی «آگاتا کولژا») هستند، که معلوم میشود یک گذشته احساسی میان آنها وجود داشته است. ولی چشم ویکتور را یکی از هنرآموزاناش گرفته است: یک نوجوان بلوند و بیپروا به نام «زولا» (با بازی «ژوانا کولیگ»). خیلی زود، معلوم میشود که زولا یک جورایی شخصیتی جعلی دارد: او از شهر آمده، و از نژاد روستایی که باب طبع مسئولان لهستانی است، نیست (سرپرست رسمی آن جناح سیاسی، «کاژمارک» با بازی «بوریس ژیچ»، یک نژادپرست است که دوست ندارد نشانی از آهنگهای مربوط به منطقه کارپات را در لهجه لمکویی ببیند.)
نوایی که زولا دارد اصلا به آهنگهای محلی و سنتی لهستانی شباهت ندارد، در واقع برگرفته از یک فیلم روسی است! مهم نیست. او به مردم محلی شباهت دارد، و قیافهاش هم آن معصومیت “مختص به شوروی” را دارد. ویکتور در ادامه وقتی متوجه میشود زولا به خاطر حمله با چاقو به پدر سواستفاده گر خود در زندان مدتی را سپری کرده، بیشتر هم از لحاظ اروتیکی به او علاقه مند میشود.
خیلی زود، ویکتور و زولا وارد رابطه عاشقانه پرشوری میشوند که زولا را تبدیل به ستاره نمایش میکند. رابطه آنها وقتی به بحران میرسد که قرار است آنها در برلین شرقی نمایش اجرا کنند و یک فرصت مناسب برای به هم ریختن همه چیز به وجود میآید: توافق بر سر این که در چه زمانی و در چه مکانی با هم ملاقات کنند. آیا یکی از آنها کنترلاش را از دست داده و اعصاباش به هم میریزد؟ این یک داستان است که عواقب آن در پاریس و دهه ۵۰ نمایان میشود، جایی که سرنوشت شخصیتهای اصلی با سرنوشت یک شاعر و کارگردان فرانسوی (با بازی کوتاه اما هوشمندانه «ژان بالیبر» و «سدریک کان») گره میخورد.
شاید مهمترین لحظه فیلم آن جایی باشد که یک کارگر به سراغ آویزان کردن یک بنر در خارج از خانهای که خوانندگان باید در آن اقامت کنند، میرود. روی آن نوشته: “به فردا خوش آمد میگوییم!” مشخصا، آن مرد در هنگام نصب آن بنر از روی نردبان سقوط میکند. و البته، آنها به “فردا خوش آمد نمیگویند”، بلکه به گذشته خوش آمد میگویند، یک بخش از سنت “مردمان محلی” که ترکیبی از اطاعت از شوروی و پیروی از سنن نژادی بوده است و این کانسپت دوم در طی جنگ جهانی هم توانسته جان سالم به در ببرد. این حسابی با آن موسیقی واقعی “فردا” که همان راک اند رول و جاز غربی است و مقامات لهستانی از آن میترسند و آن را دوست ندارند، فرق دارد.
ولی عملکرد بازیگران گروه موسیقی فیلم حقیقتا فوقالعاده
است، هم به خوبی توسط پاولیکوفسکی هدایت شده و هم
فیلمبردار فیلم یعنی «لوکاش زال» کار خود را عالی انجام داده
است. آنها به شدت مجذوبکننده عمل میکنند. یک سکانس
درگیرکننده وجود دارد که در آن یک تصویر غول آسا اما کابوس
گونه از «استالین» در مقابل سرهای اعضای گروه موسیقی گذر
میکند. یک نمای عریض آشکار میکند که در واقع این بک گراند
سالن است، و سپس یک سکانس دیگر آشکار میکند که آن
عکس به وسیله یک اهرم بالا آورده شده است.
همه، از آن خواننده سطح پایین گرفته تا ستاره اصلی، همگی
کار خود را عالی انجام دادهاند. این گونه نمایش هنرمندانه برای
دیپلوماسی خارجی ضروری است، تا بتوان به کمک آن روابطی
را با روسیه آغاز کرد و یک نمایش آبرومندانه برای غرب از خود به
جای گذاشت. این دنیاییست که در آن از سفر خارجی به بهترین
شکل بهره برده میشود، با ترس از تباهی. آیا واقعا دنیای خارجی
پاریس با خود شادی به ارمغان میآورد؟ آیا بالاخره یک «جنگ سرد»
با تمامی روابطی که در آن است از آب و تاب خواهد افتاد و فروکش
خواهد کرد؟ یا اینکه این دنیای به هم ریخته و ترسناک لهستان، با
تمامی آن سر و صداهای کمونیستیاش، صرفا یک صحنه برای عرض
اندام عشق خلسه آمیز ویکتور و زولا بوده است؟ یک آرامش لطیف
در این فیلم وجود دارد.