نقد و بررسی The Place Beyond The Pines (مکانی در آنسوی کاجها)
«مکانی در آنسوی کاجها / The Place Beyond the Pines» در ابتدا فیلم خوب و توانمندی است
اما به تدریج ناامید کننده میشود؛ این فیلم سه داستان درباره گناهان پدرانی را نقل میکند که پسرانشان تقاص آن گناهان را پس میدهند. این فیلم از مؤلفه تصادف برای تاکید بر عاقبت و سرانجام کار استفاده میکند و به خوبی تفسیر سبک زندگی مبتنی بر “کارما”[۱] را در متن اِعمال میکند. روایت فیلم سه داستان مجزا، اما به هم مرتبط را به طور سرراست و مستقیم نقل میکند لذا بیننده بدون کنار هم گذاشتن قطعات یک پازل سینمایی متوجه ماجرا میشود. متأسفانه به جای این که هر چه داستان جلوتر میرود فیلم هم قویتر شود، «مکانی در آنسوی کاجها» خلاف جهت حرکت میکند به گونهای که بخش سرگردان انتهایی فیلم اساساً ضعیفتر از دو بخش اول در آمده است. نتیجه نهایی هم این شده که فیلم بسیار طولانیتر از زمان ۱۲۰ دقیقهای اش احساس میشود و پایان داستان نیز چیزی نیست غیر از یک بیان قهقرایی (Anticlimax).
این اثر فاقد راست نمایی فیلم «ولنتاین غمگین / Blue Valentine»، اثر دیگر کارگردان سیانفرانس است؛ اما در عین حال به اندازه آن نیز سیاه و تار نیست. این بدان معنا نیست که «مکانی در آنسوی کاجها» میتوانست یک اثر شاد و مفرح باشد. در واقع، این فیلم مدتی را در تاریکی و فساد غلت میزند، اما در پایان بارقه ای از امید در آن میدرخشد. بازیهای قوی به خصوص در طول دو قسمت اول فیلم، بنیاد آن را تقویت میکند و به نوعی تغییر اساسی شخصیت اصلی را هنگامی که روایت داستان از فصل اول وارد فصل دوم میشود، [برای بیننده] باورپذیر میسازد. با این حال، بازیگران اصلی بخش سوم به سطح بازیگران دو بخش قبلی نمیرسند و این هم یکی دیگر از دلایلی است که تاکید میکند «مکانی در آنسوی کاجها» باید قبل از رسیدن به خط پایان، جایی میایستاد و نفسی تازه میکرد.
لوک گِلانتون (با بازی رایان گاسلینگ) موتورسوار بی باکی است که وقتی میفهمد در نتیجه رابطهای کوتاه با یک پیشخدمت شهر اِسکِنِکتِدی ایالت نیویورک به نام رومینا (با بازی اِوا مِندِس) صاحب پسری شده دنیای بیرحم پیرامون روی سرش خراب میشود. پدر شدن برای لوک مهم است؛ او میخواهد بخشی از زندگی پسر خردسالش باشد و از او مراقبت کند، اما نمیداند چگونه؟ بیکار بودن و داشتن مهارتهای بسیار محدود مانع از اجرای تصمیمش نمیشوند. نزد یک مکانیک محلی (با بازی بِن مِندِلشون) شغلی پیدا میکند و اوست که به لوک میآموزد نسبت به تعمیر موتور ماشینهای مشتریان گاه و بیگاه، راه های راحتتر و پرسودتری برای پول در آوردن وجود دارند.
مأمور اِوری کِراس (با بازی بِرَدلی کوپِر) یک پلیس جاه طلب و بی نهایت محافظه کار است که متوجه میشود حمل نشان «قهرمان» بدون لکه دار کردن آن، چقدر کار دشواری میتواند باشد. او که فارغ التحصیل دانشکده حقوق است به نیروی پلیس اِسکِنِکتِدی پیوسته تا علیه بی عدالتی در خطوط مقدم بجنگد، در این اثنا در اثر کار کردن با شبکه ای از پلیسهای فاسد درسی میگیرد که موجب ناامیدیاش میشود. همسرش جِنیفِر (با بازی رُز بیرن) از خطراتی که زندگی او را تهدید میکنند به تنگ آمده است و وجدان اِوری نیز به او اجازه نمیدهد که راه راحت و پرسود را برگزیند.
دو دانش آموز دبیرستانی به نامهای جِیسون (با بازی دِین دیهان) و اِی جِی ( با بازی اِموری کوئن) بر اساس روابط جِیسون با قاچاقچیها و توانایی اِی جِی برای به دست آوردن پول، یک دوستی مشکوک را شکل میدهند. رابطه بین این دو، مسیر آشنایی را طی میکند: نوجوان بی کس و کار هر کاری که میتواند میکند تا در سایه بچه محبوب باقی بماند و از مزایای ناشی از این نزدیکی بهرهمند شود. اما جِیسون و اِی جِی راز مشترکی دارند که هیچیک از آن آگاه نیستند.
دو بخش ابتدایی «مکانی در آنسوی کاجها» به لحاظ بار دراماتیکی جذاب و به لحاظ منطق روایی غیرقابل پیش بینی هستند. بیننده در دو صحنه بار عاطفی زیادی احساس میکند: وقتی لوک تلاش میکند تا با واقعیتی که ناگهان با آن روبرو شده است، یعنی داشتن یک پسر، کنار بیاید و در ناامیدی که او را به سمت ریسک کردن برای ایجاد یک زندگی بهتر برای پسرش در مقایسه با آنچه خود تجربه کرده است، سوق میدهد. «پدرم هرگز دور و برم نبود و ببین من چی از آب درآمدم.» همچنین اِوری شخصیتی است که خیلی خوب طراحی شده است تا با موضوعاتی که به ندرت فیلمها به آنها میپردازند، کنار بیاید. وقتی که پلیسها حین انجام مأموریت به یک نفر شلیک میکنند و به خاطر آن تشویق میشوند، چگونه با این قضیه کنار میآیند؟ در مورد اِوری، شاهد یک واکنش قابل باور هستیم. متأسفانه، نقاط قوت دو سوم ابتدایی این فیلم در یک سوم نهایی آن بسیار رقیق میشوند. بازیگران اصلی این بخش از فیلم، خنک و بی روح هستند، داستان به یک طرح شفاف وابسته است و ضرباهنگ بسیار کندی دارد. در اواخر فیلم شاهد یک چرخه متوالی از تعادل و نتیجه گیری هستیم اما سیانفِرانس نمیتواند سطح بالای یکسانی را از آغاز تا پایان حفظ کند.
فیلمبرداری مملو از شات های دوربین روی
دست است، اما در مقایسه با دیگر فیلمهای
اینچنینی آنها کمتر باعث پرت شدن حواس
و تهوع بیننده میشوند. سیانفِرانس حقه
نگه داشتن بیننده در فضای درام بدون ایجاد
تهوع را یافته است. تعقیب و گریز با ماشین
که در سراسر فیلم از شیشه جلو یک خودروی
پلیس و به صورت پیوسته فیلمبرداری شده
است واقعاً تأثیرگذار است. همچنین پلان
افتتاحیه فیلم که در جریان آن دوربین لوک
را که در حال آماده شدن و اجرای حرکات
چرخشی [روی دیوار] با موتور است جالب
توجه است. گرچه در ظاهر جایگزین کردن
رایان گاسلینگ با یک بدل یا قرار دادن بازیگر
در یک موقعیت برای انجام یک بدلکاری
دشوار در حالی که دوربینها مشغول فیلمبرداری
هستند ساده به نظر میرسد، اما در عمل
فرایند پیچیده ای است.
گرچه «مکانی در آنسوی کاجها» به دلیل اشتباه سیانفِرانس یک موفقیت بی حدوحصر محسوب نمیشود، اما این بدان دلیل است که او سعی کرده به اوج نزدیک شود، کیفیتی که همواره ترجیح داده شده و در واقع باتلاقی بوده که فیلمهای بیشماری را در خود غرق نموده است. بازیگران جذابند و حس همدردی ما را به دست میآورند، گرچه از موارد متعددی در ۴۵ دقیقه نهایی فیلم میتوان انتقاد کرد، اما کارگردان توانسته فیلم را به سلامت به پایان برساند. برای دوست داشتن «مکانی در آنسوی کاجها» دلایل زیادی وجود دارد حتی اگر فیلم خوبی برای نمایش در فصل بهار نباشد.