نقد فیلم The Lion King
بازسازی دیزنی از انیمیشن معروف «شیرشاه» (The Lion King)، سقوطی مرگبار به درهی فضاحت است.
بازسازی عملا فوتورئال آقای «جان فاورو» از «شیرشاه» (The Lion King) که شبیه به طولانیترین و ناراضیکنندهترین بازسازیها است، قرار بوده که قدم بعدی در چرخهی زندگی دیزنی باشد. در عوض، این خیال واهی و بدون هیچگونه روح تنها کمی بیشتر از یک ملغمهی تکنیکی از روی حرص و طمع است؛ یک اثر خوشظاهر اما به لحاظ تکنیکی ورشکسته از سوی استودیوی فیلمسازیای که در حال ضربه زدن به خودش است.
به استثنای «سیندرلا» (Cinderella) در سال ۲۰۱۵ که با میزان جادوی کافی برای تبدیل شدن به برداشتی مناسب از یک داستان قدیمی همراه شده بود، تمام بازسازیهای دیزنی از انیمیشنهای قدیمیش بسیار بی رنگ و لعاب بوده و چیز خاصی برای ارائه نداشته اند. اما «شیرشاه» صرفا بد نیست، فاجعه است. نمونهی دیجیتال این استودیوی فیلمسازی از اولین انیمیشن اصیل این خود معدل فیلم «روانی» (Psycho) «گاس ون سنت» است.
علیرغم دیگر بازسازیهای اخیر «دیزنی»، «شیرشاه» را نمیتوان live-Action دانست. «فاورو» که قبلا رویکرد تکنولوژی محور مشابهی را با بازسازی فیلم «کتاب جنگل» (The Jungle Book) در سال ۲۰۱۶ در پیش گرفته بود، این اثر را به طور کلی با جلوههای ویژه ساخته است تا آن را شبیه به یکی از اپیزودهای سریال «سیارهی زمین» (Planet Earth) نشان بدهد.
گاها گرافیک اثر چنان خوب از کار درآمده که ما نمیتوانیم درک کنیم چرا بهتر از این نیست. در مواقع دیگر، حیوانات در محدودیت سطحی بودن گیر کرده اند؛ پایکوبیهای انیمیشن اصلی با آهنگ «نمیتوانم صبر کنم تا پادشاه بشوم» (I Just Can’t Wait to be King) یا اکپرسیونیسم کمنظیر «هاکونا ماتاتا» را فراموش کنید چرا که تمام کاری که این حیوانات فراواقعی گونه میتوانند انجام بدهند این است که در محیط بیرنگ اطراف خود بگردند و بر روی یکدیگر بیفتند.
در اکثر لحظات، این انیمیشن چنان بیرنگ و لعاب و بدون اتفاق خاصی است که هویت شخصیتها را احمق جلوه میدهد. شخصیت «اسکار» یک شخصیت منفی به سبک آثار «شکسپیر» کبیر بود که خشمی غیرقابل مهار و ملالتی سربسته داشت اما الان او تنها شیری است که صدای «چیوتل اجیوفور» را بر خود دارد. «سیمبا» شیر جوان خوش سر و زبانی بود که حق اصلیش بر رهبری تحتالشعاع عدم اعتماد به نفس دوران جوانیش قرار گرفته بود، الان او تنها شیری است که صدای «دونالد گلوور» را بر خود دارد. تماشای رقابت آنها در مقابل پیشزمینهی واقعی اما خستهکننده باعث شده فکر کنیم که «فاورو» خیلی بیشتر از اینکه در تلاش باشد تا بفهمد آیا اجرای اینگونهی اثر درست است یا نه، مشغول این بوده که بفهمد میتواند آن را انجام بدهد یا نه.
«شیرشاه» در سطح هنری به قدرت تصاویر هنرمندانهی با دست کشیده شده که زمانی شگفتی را از همان ابتداییترین آثار به داخل تار و پود انیمیشنهای دیزنی وارد کرده بودند خیانت میکند. فیلم آقای «فاورو» نمیتواند با این نکته کنار بیاید که غیرواقعی بودن طراحیهای ۲ بعدی این استودیو چگونه قدرت تصویرسازی و خلاقیت کودکان را تقویت کرد و به آنها از طریق مسیر سرگرمی نشان داد که چگونه میتوانند عدم باور را کنار بگذارند. جادوگری دیجیتال به مغز ما اجازه نمیدهد که رویاپردازی بکنند. آقای «فاورو» پروسهی ساخت فیلمش را با مرمت یک بنای معماری تاریخی مقایسه کرده است اما در انتهای کار، تلاش او را به سختی میتوان ارزشمند دانست.
«شیرشاه» در سطح اجرا نیز به سختی میتواند مشکلات اساسیش با ایدهی بزرگ درون خود را مدیریت بکند. فیلم تقریبا سکانس به سکانس بازسازی اثر اصلی در سال ۱۹۹۴ است به این معنی که با بهترین و هیجانانگیزترین سکانسش آغاز میشود. «چرخهی زندگی» همچنان بینظیر است و منظرهای که به تصویر میکشد نشانگر چیزی است که آقای فاورو در نظر خود داشته است. فیلم بهترین لحظات خود را زمانی سپری میکند که نماهای «واید شات» میگیرد، جایی که تقریبا میتوانید تظاهر کنید واقعی است.
و پس از آن حیوانات شروع به صحبت میکنند. در ابتدا به نظر میرسد که شیرها قابلیت تلهپاتی دارند و دوبلهی آنها به حدی بد است که آرزو میکنید ای کاش واقعا تلهپاتی میکردند. شخصیتهای دوستداشتنی را راحتتر میتوان باور کرد چرا که بامزگی آنها اجازهی سطح بیشتری از بامزگی انسانی را میدهد اما صداپیشگیهای اثر توانایی حمل آن بار احساسای را ندارند که انیمیشن با دست کشیده شده داشت.
«جیدی مک کراری» ۱۱ ساله که نقش «سیمبا»ی جوان را بر عهده دارد صدای زیبایی دارد که میتواند «نمیتوانم صبر کنم تا پادشاه بشوم» را از تبدیل شدن به صحنهی راه رفتن دو توله شیر با پیشزمینهی تصویریای ماتم زده نجات بدهد. اما به صورت کلی این شخصیت بسیار آزاردهنده است و شما نمیتوانید تحمل کنید تا او بالاخره بزرگ و بالغ بشود.
جدا از آن انتخاب بازیگران قدرتمندانه و درست بوده است حتی اگر از تمام توانایی آنان استفادهی کامل نشده باشد. به «آلفری وودوارد» فرصت چندانی داده نشده است تا خود را به عنوان «سارابی» مادر سیمبا اثبات بکند، علیالخصوص زمانی که «جیمز ارل جونز» توانا از راه میرسد تا نقش نمادین خود به عنوان «موفاسا» را تکرار بکند؛ همچنان هم هر خط دیالوگ شبیه به غرشی بهشتی به نظر میرسد. «اجیوفور» در نقش «اِسکار» عملکردی مناسب دارد اگرچه عدم تمایل او به خواندن نقشش باعث شده قدرت شخصیت و تاثیرگذاری او کمتر بشود.
یا شاید حتی مشکل «اسکار» را بتوان چیز دیگری دانست؛ او نمایندهی نوعی قدرت پدری جدید در فیلم است که به سنت احترامی نمیگذارد، سودمندی سریع را به ثبات در درازمدت ترجیح میدهد و تعادل زندگی عادی را به هم میزند. «اسکار» شخصیت منفی داستان است اما آقای «فاورو» متوجه نبوده است که خود فیلم با کدام شخصیت در یک سمت و سو قرار دارد.
دیگر شخصیتهای فرعی اثر را میتوان ترکیبی از نمونههای مختلف دانست اگرچه دوستان نزدیک «سیمبا» باز هم به اثر هیجان میدهد. صداپیشگی «ست روگن» در نقش «پومبا» به خاطر شخصیت خود او بسیار جالب ا کار درآمده سات و این در حالی است که «بیلی ایچنر» استعدادهای ارزشمند خود را در نقش «تیمون» به خوبی نشان داده است. آقای «فاورو» نتوانسته راهی پیدا کند تا «هاکونا ماتاتا» اثر را زندگی ببخشد؛ درست مثل باقی اثر این بخش نیز بسیار سرد و ایزوله است در حالی که فیلم اصلی بسیار خونگرم و خلاقانهتر و با هارمونی بهتر بود. اما در عین حال شیمی رابطهی بین بازیگران خوب است.
دیالوگ جدید بین «تیمون و پومبا» چه به خاطر جنبهی تبلیغاتی بوده باشد و چه خود نویسنده اضافه کرده باشد جزو معدود موارد تازهی مورد قبول اثر است. این مسئله شامل قطعهی «التون جان» که بر روی تیتراژ پایانی قرار دارد نیز میشود. «بیانسه» نیز نقش «نالا»، شریک زندگی «سیمبا» در زمان بلوغ را بر عهده دارد اما حتی او نمیتوان یک موجود ۳ بعدی را با چند خط دیالوگ محدود نجات بدهد ( «گلاور» شاید در نقش «سیمبا» در بزرگسالی انتظار زیادی ازش نمیرفته است اما او تلاش بسیار خوبی داشته است تا موسیقی را در تک تک لحظات پیدا کند).
تفاوتی که بین بزرگی شخصیت «بیانسه» و صدای عملا غیرقابل تشخیص او وجود دارد نشان از وجود فیلمی است که حتی مهمترین شخصیتهای خود را نیز تا حد بسیار زیادی کوچک کرده است. «نالا» چیز جز یک یادآور برای شخصیتی که میشناختیم نیست و این حتی دربارهی شخصیت «رافیکی» نیز
صادق است، کسی که تا انتها به کناری رانده
شده است تا اینکه یک صحنهی بزرگ برای خودنمایی در اختیارش قرار بگیرد.
در انتها هم «رافیکی» تنها این احساس را
تشدید میکند که رویکردی فوتورئال باعث
خواهد شد که شما پیشفرضهایتان از اثر
را زیر سوال ببرید. «شیرشاه» از ما میخواهد
که حس کنیم میتوانیم غیرممکن را باور کنیم
در حالی که در همان حال سعی دارد ما را قانع
کند این کار ضروری نیست و نتیجه
چنان بد و ناراضیکننده است که به کل
فراموش خواهیم کرد داستان زمانی چه
حس خوبی داشت.
«زازو» نگران است که چرخهی زندگی تبدیل
به «خط بیمعنا از عدم تفاوت» شده است
اما «شیرشاه» چیزی متضاد این را نشان
میدهد. این فیلم اثر استودیویی است که
باقی صنعت فیلمسازی را قورت داده است
و همچنان خواهان بیشتر است.
۲۰۱۹ |
درام, انیمیشن, ماجراجویی |
۱۱۸ دقیقه |
درجه نمایشی PG
کارگردان :
Jon Favreau
نویسنده :
Jeff Nathanson, Brenda Chapman
بازیگران :
Donald Glover, Beyoncé, Seth Rogen
خلاصه داستان :
این فیلم که بر اساس انیمیشنی معروف
به همین نام ساخته شده است، دربارهی
شیری جوان به نام سیمبا میباشد که
فکر میکند باعث مرگ پدرش شده است
و به همین منظور از هویتش به عنوان پادشاه
آینده فرار میکند. اما…