«ای سلیمان! به من پناه بده»
عزرائیل در هند!
«چه شده؟»
عرض کرد:
«عزرائیل با خشم به من نگاه کرد، وحشت زده شدم و از شما می خواهم با باد مرا به هند ببری تا از بند عزرائیل رهایی یابم.»
سلیمان که بسیار دلسوز بود به تقاضای او پاسخ داد.
روز بعد سلیمان، عزرائیل را دید و گفت:
«چرا به این بینوا با دیده ی خشم آلود نگاه کردی که از وطن آواره و بی خانمان شد؟»
عزرائیل گفت:
«خداوند فرموده بود که من جان او را در هندوستان قبض کنم و چون او را در اینجا دیدم، از این رو حیران شدم. اماّ؛
چون به امر حق به هندستان شدم؛ دیدمش آنجا و جانش بِستُدم!
منبع: دیوان مثنوی، دفتر ۱، ص ۲۸؛ به نقل از قصه های قرآن، ۳۸۳ – ۳۸۴
دو شعر زیبا از محمدکاظم کاظمی / از دهان تفنگ
شعری زیبا و مفهومی / کسی تا قیامت نمی کرد پیدا – از آن گوشه ی کهکشان تیرِ ما را
گفتوگوی خواندنی ابوذر با عزراییل(ع)
از شیطنت های یک فیزیکدان معروف