شنیدم پارساى فقیرى از شدت فقر، در رنج دشوار بود، و پى در پى لباسش را پاره پاره مى دوخت ، و براى آرامش دل مى گفت :
به نان قناعت کنیم و جامه دلق
که بار محنت خود به ، که بار منت خلق
شخصى به او گفت : ((چرا در اینجا نشسته اى ، مگر نمى دانى که در شهر رادمرد بزرگوار و بخشنده اى هست که همت براى خدمت به آزادگان بسته ، و جویاى خشنودى دردمندان است . برخیز و نزد او برو و ماجراى وضع خود را براى او بیان کن ، که اگر او از وضع تو آگاه شود، با کمال احترام و رعایت عزت تو، به تو نان و لباس نو خواهد داد و تو را خرسند خواهد کرد.))
پارسا گفت : ((خاموش باش ! که در پستى ، مردن به ، که حاجت نزد کسى بردن ))
همه رقعه دوختن به و الزام کنج صبر
کز بهر جامه ، رقعه بر خواجگان نبشت
حقا که با عقوبت دوزخ برابر است
رفتن به پایمردى همسایه در بهشت