نقد فیلم Melancholia (ملانکولیا)
تماشاگران لپتاپ به دست جشنواره فیلم تورنتو بیش تر از سالهای گذشته توجهم را جلب میکنند. به نظر میرسد بعضی
از وبلاگبازها از همین حالا شروع به نوشتن ریویوهایشان کردهاند. در این تبادل نظرها البته بسیاری نظراتشان را به اشتراک میگذارند و این گونه اجماع عمومی دربارهی فیلمها شکل میگیرد، اما فکر میکنم بیشتر فیلمهای خوب جشنوارههای مهم، نیاز به زمان بیشتری برای این گونه بحث ها دارند. به طور حتم این موضوع دربارهی ملانکولیا، فیلم جدید فونتریه هم صدق میکند. به نظر میرسد فونتریه خود را از هرگونه قید و بند جشنوارهای رها کرده است، اما آیا میتوان انکار کرد که او یکی از جسورترین و مبتکرترین فیلمسازان حال حاضر است؟ با فیلمی روبهرو هستیم که به زمان بیشتر نیاز دارد، نه برای درک بیشترش، که به عنوان اثری از فونتریه خیلی هم شفاف است. بلکه برای اینکه به ارزشهایش به طور کامل پی ببریم. موضوع فیلم چیزی غیر از پایان جهان با برخورد سیاره ای به نام ملانکولیا (به معنی مالیخولیا) به زمین نیست. فونتریه بارها گفته که در زمان ساخت فیلمهای اخیرش، از جمله ضد مسیح، دورهای از افسردگی طولانی را از سر میگذرانده است. او پس از ترک اعتیاد به الکل که دوباره با این تصویر مکاشفهای روبهرو شد، آن را خوشبینانهترین فیلمش نامید. البته که الکل باعث بروز افسردگی است و برخی بعد از ترک آن تازه میفهمند مشغول پرت و پلا گویی بودهاند. این شاید تا حدی جملهی مضحک فونتریه در جشنواره کن را توجیه کند که گفته بود من یک نازی هستم.
میخواهم کمی دربارهی اینکه ملانکولیاچه فیلم جسورانهای است بگویم. از نظر تکنیکی فیلم در ژانر علمیخیالی است و در عین حال مانند هیچ فیلم علمیخیالی دیگر نیست. همچنان که سیارهی ملانکولیا به زمین نزدیکتر میشود، اثری از اخبار لحظه به لحظه در تلویزیون، نشستهای اضطراری کابینه، موشکهای هسته ای که به سمت این سیاره پرتاب شوند و سیل خروشان جمعیت در خیابانهای دهلی، لندن و سانفرانسیسکو نیست. در واقع، چیزی که در صحنههای آغازین فیلم روشن نیست این است که شخصیتهای فیلم درباره این پدیده دقیقا چه میدانند. پدیدهای که در ابتدا با عنوان درخشانترین ستارهی عصرگاهی یاد میشود. با کنجکاوی جاستین (کریستین دانست که هرگز در هیچ فیلمی به این خوبی نبوده است)، که به همراه همسرش مایکل (الکساندر اسکارسگارد) در راه حرکت به سمت مهمانی ازدواجش در ییلاق است، قدری به این موضوع اشاره میشود. اما این مهمانی درگیر مستی و تمایلات جـنسی آخرالزمانی، دعا و مدیتیشن و دیوانه بازی نمیشود. در بیشتر طول زمان، این فاجعه قریبالوقوع حتی مرکز اصلی گفتوگوها هم نیست. فونتریه هرگز پیش از این درام خانوادگی واقعگرایانهتری نساخته بود. در این درام خانواده ای ترسیم میشود که نه به روشهای دیوانهوار همیشگی، که با نمایش نوعی حرکت ستیزهجو از فردگرایی آگاهانه از هم پاشیده شده است.
فیلمی که به فاجعهای مانند نابودی زمین میپردازد و در ترسیم آن هم موفق نمی شود، خود یک فاجعه واقعی است. شک دارم از میان بسیاری از کارگردانان که با این چالش روبهرو بودند، کسی به خوبی فونتریه از پس آن بر آمده باشد. در نمای آخر زمانی ملانکولیا خبری از موجهای جزر و مدی، حیوانات در حال فرار از جنگلهای شعلهور، تکههای اشیاء که در آسمان پراکندهاند، نیست. نه، از هیچکدام از این تمهیدات سهلالوصول خبری نیست. فقط به سادگی تمام، شخصیتی را میبینیم که روی تپهای ایستاده و مستقیم به تقدیر شوم قریبالوقوعش خیره نگاه میکند. فونتریه وقوع این حادثه را، با استفاده هوشمندانهاش از اسلوموشن و با نشان دادن برخورد لایههای اتمسفر دو سیاره ترسیم میکند. نمایش مرگ همراه با خشونت دیگر تمهید نخنمایی است. چیزی که در اتاقهای غمبار، حمام پر از خون، ماشینهای درب و داغان،کوچههای متروک اتفاق میافتد و قربانیانش تهی بودن زندگی را گوشزد میکنند. شخصیتملانکولیا میگوید میبینم که ]مرگ[ دارد نزدیک میشود. با آن روبهرو خواهم شد. عقب نخواهم نشست، تا جایی که چشمها و ذهنم کار میکند آن را تماشا خواهم کرد.
آیا این منصفانه است که فکر کنیم خود فونتریه چنین دیدگاهی نسبت به مرگ دارد؟ او میخواهد خوبنمایی کند و نگاه خوشبینانهای نسبت به مرگ داشته باشد. اما اگر کسی نتواند با تصویر مرگ خود این گونه روبهرو شود، پس این دیدگاه چه زمان پیروز خواهد شد؟
یادداشت دوم: میثم کریمی
ون تریر کارگردانی بوده که همیشه حواشی فراوانی داشته و امسال هم این حواشی بسیار پر رنگ تر از گذشته بودند. نمایش فیلم کاملا مبتذل ۱۱و بی ارزش ضد مسیح از ون تریر در سال ۲۰۰۹ در جشنواره کن، موجب انتقادات بسیار زیاد تماشاگران و منتقدان سینما از ون تریر شد. حالا بعد از گذشت ۲ سال از آن روزها ، فیلمی تحت عنوان مالاخولیا از ون تریر در جشنواره کن به نمایش درآمده که برعکس ضد مسیح، مشکلی از لحاظ محتوا ندارد اما بحث های جنجالی کارگردان در کنفرانس مطبوعاتی فیلم سبب شد تا مسئولین برگزاری جشنواره کن در یک اقدام عجیب و غریب و بی نظیر، او را از جشنواره کن اخراج کنند!. قضیه هم از این قرار بود که ون تریر در کنفرانس مطبوعاتی مالاخولیا ( که از نظر من وی در حالتی نامتعادل پا به آن گذاشته بود ) اعلام کرد که با هیتلر همدردی می کند و یکجورایی خود را یک نازی می داند!! وی سپس سخنان خود را با محکوم کردن اسرائیل ادامه داد و عنوان کرد که ” اسرائیل کلاً مایه دردسر است “. سخنان ون تریر درباره هیتلر نه ، اما سخنانش درباره اسرائیل باعث شد تا مسئولین جشنواره کن تحت فشارهای خارجی، وی را از جشنواره اخراج کنند. البته ون تریر بعد از این سخنان نامه ایی به جشنواره کن نوشت و یکجورایی اعلام کرد که بابت این حرف ها متاسف است و قول می دهد دیگر از این حرف ها نزند!.با تمام این اتفاقات، مالاخولیا همچنان در بخش مسابقه کن باقی ماند ولی به نظر می رسد که بخت چندانی برای دستیابی به نخل طلا نداشته باشد، بعلاوه اینکه فیلم چندان هم درخشان به نظر نمی رسد. مالاخولیا یک درام نیمه تخیلی است که به بهانه برخورد سیاره مالاخولیا به زمین، سعی کرده داستان شخصیت های داستانش را که آنها هم یکجورایی مالاخولیایی هستند، روایت کند.
فیلم روایت گر ۲ داستان جداگانه است؛ داستان اول مربوط به دختری به نام جاستین ( کریستن دانست ) است که در شُرف یک مراسم عروسی بسیار مجلل با مرد مورد علاقه اش ، مایکل ( آلکساندر اسکارگارد ) قرار دارد. مراسم ازدواج با حواشی زیاد بالاخره پایان می پذیرد.اما جاستین بعد از عروسی، دچار نوعی افسردگی شدید می شود که به سبب آن ، وی تمام اتفاقات پیرامونش را بد تعبیر می کند و به خصوص رابطه ی ناخوشایندی را با خواهرش آغاز می کند، این در حالی است که یک سیاره به نام مالاخولیا در حال نزدیک شدن به زمین است و این یعنی پایان دنیا. داستان دوم مربوط به خواهر جاستین به نام کلیر ( شارلوت گاینزبرگ ) و همسرش جان ( کیفر ساترلند ) است. جان یک ستاره شناس است که پی برده، سیاره مالاخولیا در حال نزدیک شدن به زمین است، کلیر هم که می داند دنیا در حال به پایان رسیدن است، به شدت نگران و پرخاشگر شده و این درحالی است که جاستین خونسرد است و…
عده ای از ستاره شناسان بر این باورند که سیاره مالیخولیا ، همان دلیلی است که باعث پایان یافتن حیات در کره زمین خواهد شد. گفته می شود این سیاره بعد از نزدیک شدن به زمین ، به احتمال فراوان به آن برخورد خواهد کرد و کره زمین نابود خواهد شد ( بحث در اینباره زیاد است و در نهایت باید بگویم که این مساله تنها یک نظریه است ) اما سیاره مالاخولیا تنها پس زمینه ایی است که در فیلم مالاخولیا حضور دارد. به جز چند دقیقه ی ابتدایی فیلم که راجب این سیاره توضیحاتی داده می شود، باقی مدت زمان فیلم به جاستین و خواهرش ارتباط دارد. جدا از چند دقیقه ی هیجان انگیز ابتدایی فیلم ، مالاخولیا فیلمی است که به نظر می رسد کمترین وسواس در ساختنش بکار رفته است. ون تریر که خود فیلمنامه نویس این فیلم نیز هست، کل مدت زمان فیلم را به بررسی کاراکترهای داستان و مشکلات روحی و دوگانگی شخصیت شان اختصاص داده است.این مساله در نگاه اول شاید به مزاق خیلی ها خوش بیاید چراکه با فیلمی روبرو خواهند شد که به نوعی یک فیلم روانشناسانه است ، اما با اینکه مالاخولیا سعی دارد تا فیلمی روانشناسانه باشد که به افسردگی و دوگانگی انسانها خواهد پرداخت، اما در عمل تبدیل به فیلمی ملال آور شده که هیچ تفکر مشخصی در پس زمینه آن مشاهده نمی شود. اصلی ترین دلیل برای تماشای مالاخولیا ظاهراً قرار است دیالوگ هایی باشد که بین شخصیت های داستان رد و بدل می شود اما اتفاقاً اصلی ترین مشکل فیلم هم در همینجاست. فضای مالاخولیا بسته است و شما در ۱۲۰ دقیقه ( آن ۱۰ دقیقه اول که مربوط به فضا است را در نظر نگیرید!) باید شاهد حضور شخصیت ها در مکانهای بسته باشید که۲ لازمه آن ، شخصیت پردازی و دیالوگ گویی مناسب است اما مالاخولیا فاقد این ویژگی است. دیالوگ های فیلم چیزی بیشتر از بگو مگوهای ساده و کمی هم حرف های روانشناختی نیست. برای کارگردانی که دیالوگ تیز و تامل برانگیز داگویل را نوشته است ، دیالوگ های سطحی مالاخولیا که کمترین میزان دقت در پرداخت آنها بکار رفته ، به کلی باعث ناامید شدن تماشاگر می شود. شاید اگر هر نویسنده ایی به جز ون تریر ، نویسنده مالاخولیا بود هرگز تا بدین حد به فیلمنامه فیلم خرده نمی گرفتم. البته لازم به ذکر است که فیلم مشکل بزرگ دیگری هم دارد که کمتر در فیلمهای حتی درجه ۲ مشاهده می شود ولی متاسفانه باید آن را در فیلمی از ون تریر ببینیم و آن تفاوت لهجه دو خواهر در فیلم است! تفاوت لهجه بریتانیایی شارلوت گینزبرگ در مقایسه با لهجه آمریکایی کریستن دانست، بدجوری در فیلم خودنمایی می کند و در بعضی از سکانس ها باعث خنده تماشاگر می شود.
از طرف دیگر تغییرات پی در پی رفتار شخصیت های فیلم باعث سردرگمی تماشاگران می شود. جاستین در ۳۰ دقیقه ابتدایی اپیزودش ، دختر افسرده و شکننده ایی است اما از اواسط داستان به بعد ناگهان یک زن مصمم و دلیر می شود، کلیر هم در ۳۰ دقیقه اول اپیزودش دختری با اعتماد به نفس بالاست اما در ادامه تبدیل به موجودی ترسو می شود که نشانی از رفتارهای سابقش ندارد. ون تریر خواسته با این تغییرات پی در پی شخصیت های داستان ، نوعی پارادوکس را بوجود بیاورد اما در عمل نتوانسته به خواسته خودش برسد چراکه شخصیت های داستان او آنقدر پیچیده نیستند که بتوان چنین ویژگی هایی را در آنها دمید. به همن دلیل مدت زمان ۲ ساعته فیلم تبدیل به چند فیلم مجزا شده است که البته هیچکدام بر دیگری برتری ندارد.
در بین بازیگران فیلم بدون شک شارلوت گینزبرگ بهترین است. گینزبرگ که در فیلم ضد مسیح نیز با ون تریر همکاری کرده بود، در مالاخولیا بهترین نمایش را در بین بازیگران داشته. کریستن دانست اما بازیگری نیست که بتوان او را در چنین نقشهایی قبول کرد. اصولاً با اینکه دانست در نقشهای مطرحی همچون مری جین در مرد عنکبوتی ، ماری آنتوان در فیلم ماری آنتوان و حالا یک مالیخولیایی! در کارنامه اش داشته ، اما هرگز نتوانسته تاثیر زیادی بر روی تماشاگر داشته باشد و جاستین هم یکی از این نقشهاست. حضور کیفر ساتلرند هم با اینکه فرصت چندانی برای خودنمایی پیدا نکرده، اما موثر است . البته فکر می کنم باید زمان زیادی بگذرد تا دیگر او را جک بائر خطاب نکنیم!.
ون تریر در مصاحبه مطبوعاتی بعد از نمایش فیلم گفته بود : من در زندگی شخصیام چندین بار تجربه مالیخولیایی بودن را داشته ام، بنابراین میخواهم مفهوم و حرکت به سمت مالیخولیا را نشان دهم. امیدوارم دوران مالیخولیایی ون تریر پایان یابد و او دیگر سراغ ساخت هیچ فیلمی براساس تجربه های شخصی اش نرود.