08-11-2010, 10:26 AM
سخنى از امام درباره شگفتىهاى آفرينش طاووس سخنى از امام درباره شگفتىهاى آفرينش طاووس پديدههاى آفرينش را بشگفتى بيافريد ، برخى را جاندار و برخى را بيجان ، گروهى را بىجنبش و گروهى را در چرخش و با نازك كاريهاى آفرينش براهينى روشن بر توانائى بىپايانش بر پا داشت بدانسان كه خردها بزرگيش را پذيرفتند و در برابر فرمانش تسليم شدند ، دلايل يگانگيش در گوشها آواز ميدهند و ما را به پذيرش يكتائيش ميخوانند .
و پرندگان گوناگونى بيافريد كه در شكافهاى زمين و درههاى ژرف و ستيغ كوهها آشيان گيرند با پرهاى رنگارنگ و اندامهاى گونهگون كه مهار فرمان او را بگردن دارند و با پر و بالهاى خويش در هواى گشاده و فضاى گسترده پرواز مىكنند و آنها را با همه شگفتيهائى كه در آفرينش خود دارند بدون نمونه و نقشه قبلى بيافريد و بر استخوانهايشان پردههائى از پوست و گوشت فرو كشيد و برخى از آن پرندگان را بجهت سنگينى اندام از پرواز در اوج هوا باز داشت تا در نزديكى زمين بپرواز آيند و پر و بال هر دسته را برنگى بيافريد و نگارهائى در آنها پديد آورد و با صنعت دقيق خويش هر يك را در قالب رنگى ريخت كه رنگى ديگر در آن نياميخت و طوقى رنگين بپرندهاى بخشيد كه از رنگهاى ديگر ممتاز گرديد .
و از شگفتانگيزترين آفريدههاى او طاووس است كه پيكرش را در نهايت اعتدال بياراست و رنگهايش را به نيكوترين گونه ، بنگاشت بالهايش را بهم پيوست و دمش را بدرازى كشيد كه چون بسوى جفتش روى آورد آن دم را چون چترى بگشايد و از آن سايبانى بر سرش بسازد ، همچون كشتيبانى كه بادبان كشتى را بهر سوى بگشايد ، حيوانك برنگهايش مينازد و به آهستگى و فخر ميخرامد تيغ بالهايش گويا از سيم خام است و بر پرهايش دايرههائى رنگين از طلاى ناب و پارههاى زبرجد كه اگر بالهايش را بگياهان مانند كنى ، مثل دسته گلى رنگ برنگ است و اگر بجامهاى تشبيه كنى بمانند پارچههاى پرنگار و قماش رنگين يمنى است و اگر بزيورها مانند شود همچون نقرههاى سپيد گونهاى است كه گوهرها بر صفحه مرصعش بدرخشد ، مستانه و شادمان ميخرامد و بر دم و بالهايش مىنگرد و از زيبائى پيراهنش بقهقهه مىافتد و از رنگهاى زيبايش به خنده ميآيد ولى چون بپاهايش نگاه ميكند بناله مىافتد و بانگ برمىآورد و ميگريد ، گويا فرياد رسى ميجويد و براى نالههاى دردناكش گواهى ميخواهد زيرا پاهايش باريك و زشت است مانند پاى خروسى كه نه سپيد و نه سياه باشد و از ساقهايش خارهائى پنهان برآمده است .
افسرى سبز رنگ و پرنقش و نگار بر فراز يالش برخاسته و برآمدگى گردنش بمانند ابريقى است زيبا و كشيده و بلند كه تا زير شكمش با رنگى سبز و تند كشيده شد همچون حريرى رنگين كه بمانند آينه صيقل يافته ، گويا خود را بچادرى سياه پيچيده كه از بسيارى شادابى و خرمى سبز گونه است و از شكاف گوشش خطى بباريكى سر قلم بدرخشش گلى سفيد كشيده شده كه در متنى سياه ميدرخشد و از هر رنگى در پيكر خود بهرهاى يافته و با شادابى به آن رنگها جلاء و درخشندگى داده است تا رنگها بهتر بجلوه افتد ، همچون شكوفههائى پراكنده بدون آنكه از قطره باران و تابش آفتاب پرورش يافته باشد و گاه پرهايش ميريزد و جامهاش از تن مىافتد و پىدرپى پرهايش همچون برگهاى درخت مىريزد ولى بجايش پر هائى ديگر ميرويد و چندان بر مىآيد كه بچهره نخستين باز ميگردد ، بدانسان كه با رنگهاى پيش اختلافى ندارد و رنگى در غير جاى خويش پديد نمىآيد .
و اگر به يكى از موهاى نازك پرهايش نگاه كنى گاهى سرخ گلرنگ و گاهى سبز زبرجدى و زمانى زرد طلائى بنظر ميآيد ، پس چگونه دريافتهاى ژرف انسان را توان درك اينهمه شگفتىهاست و چگونه انديشهها ميتواند بعمق اينهمه زيبائى فرو رود ؟ و يا زبان ستايش گران بتوصيف نظمهاى دقيقش بپردازد ؟ خيالها از درك كوچكترين جزئى از اينهمه زيبائى ناتوانست و زبانها از بيان اينهمه هنر مندى الكن .
پس پاك است پروردگارى كه خردها از ستايش يكى از آفريدگانش ناتوانند با اينكه اين آفريدهاى كه در برابر چشمها جلوه ميكند پديدهاى محدود است كه از نقشها و نگارهائى تركيب يافته و زبانها نتوانند بوصفش بپردازند و بشايستگى بشناختش نائل آيند .
پس پاك است پروردگارى كه پيكر جانورانى كوچك همچون مورچه و پشه و حيواناتى بزرگ همچون فيل و نهنگ را بياراست و مقرر فرمود كه هر جنبدهاى كه روحى در پيكر دارد بسرانجام مرگ رسد و نابودى فرجام كارش باشد
و پرندگان گوناگونى بيافريد كه در شكافهاى زمين و درههاى ژرف و ستيغ كوهها آشيان گيرند با پرهاى رنگارنگ و اندامهاى گونهگون كه مهار فرمان او را بگردن دارند و با پر و بالهاى خويش در هواى گشاده و فضاى گسترده پرواز مىكنند و آنها را با همه شگفتيهائى كه در آفرينش خود دارند بدون نمونه و نقشه قبلى بيافريد و بر استخوانهايشان پردههائى از پوست و گوشت فرو كشيد و برخى از آن پرندگان را بجهت سنگينى اندام از پرواز در اوج هوا باز داشت تا در نزديكى زمين بپرواز آيند و پر و بال هر دسته را برنگى بيافريد و نگارهائى در آنها پديد آورد و با صنعت دقيق خويش هر يك را در قالب رنگى ريخت كه رنگى ديگر در آن نياميخت و طوقى رنگين بپرندهاى بخشيد كه از رنگهاى ديگر ممتاز گرديد .
و از شگفتانگيزترين آفريدههاى او طاووس است كه پيكرش را در نهايت اعتدال بياراست و رنگهايش را به نيكوترين گونه ، بنگاشت بالهايش را بهم پيوست و دمش را بدرازى كشيد كه چون بسوى جفتش روى آورد آن دم را چون چترى بگشايد و از آن سايبانى بر سرش بسازد ، همچون كشتيبانى كه بادبان كشتى را بهر سوى بگشايد ، حيوانك برنگهايش مينازد و به آهستگى و فخر ميخرامد تيغ بالهايش گويا از سيم خام است و بر پرهايش دايرههائى رنگين از طلاى ناب و پارههاى زبرجد كه اگر بالهايش را بگياهان مانند كنى ، مثل دسته گلى رنگ برنگ است و اگر بجامهاى تشبيه كنى بمانند پارچههاى پرنگار و قماش رنگين يمنى است و اگر بزيورها مانند شود همچون نقرههاى سپيد گونهاى است كه گوهرها بر صفحه مرصعش بدرخشد ، مستانه و شادمان ميخرامد و بر دم و بالهايش مىنگرد و از زيبائى پيراهنش بقهقهه مىافتد و از رنگهاى زيبايش به خنده ميآيد ولى چون بپاهايش نگاه ميكند بناله مىافتد و بانگ برمىآورد و ميگريد ، گويا فرياد رسى ميجويد و براى نالههاى دردناكش گواهى ميخواهد زيرا پاهايش باريك و زشت است مانند پاى خروسى كه نه سپيد و نه سياه باشد و از ساقهايش خارهائى پنهان برآمده است .
افسرى سبز رنگ و پرنقش و نگار بر فراز يالش برخاسته و برآمدگى گردنش بمانند ابريقى است زيبا و كشيده و بلند كه تا زير شكمش با رنگى سبز و تند كشيده شد همچون حريرى رنگين كه بمانند آينه صيقل يافته ، گويا خود را بچادرى سياه پيچيده كه از بسيارى شادابى و خرمى سبز گونه است و از شكاف گوشش خطى بباريكى سر قلم بدرخشش گلى سفيد كشيده شده كه در متنى سياه ميدرخشد و از هر رنگى در پيكر خود بهرهاى يافته و با شادابى به آن رنگها جلاء و درخشندگى داده است تا رنگها بهتر بجلوه افتد ، همچون شكوفههائى پراكنده بدون آنكه از قطره باران و تابش آفتاب پرورش يافته باشد و گاه پرهايش ميريزد و جامهاش از تن مىافتد و پىدرپى پرهايش همچون برگهاى درخت مىريزد ولى بجايش پر هائى ديگر ميرويد و چندان بر مىآيد كه بچهره نخستين باز ميگردد ، بدانسان كه با رنگهاى پيش اختلافى ندارد و رنگى در غير جاى خويش پديد نمىآيد .
و اگر به يكى از موهاى نازك پرهايش نگاه كنى گاهى سرخ گلرنگ و گاهى سبز زبرجدى و زمانى زرد طلائى بنظر ميآيد ، پس چگونه دريافتهاى ژرف انسان را توان درك اينهمه شگفتىهاست و چگونه انديشهها ميتواند بعمق اينهمه زيبائى فرو رود ؟ و يا زبان ستايش گران بتوصيف نظمهاى دقيقش بپردازد ؟ خيالها از درك كوچكترين جزئى از اينهمه زيبائى ناتوانست و زبانها از بيان اينهمه هنر مندى الكن .
پس پاك است پروردگارى كه خردها از ستايش يكى از آفريدگانش ناتوانند با اينكه اين آفريدهاى كه در برابر چشمها جلوه ميكند پديدهاى محدود است كه از نقشها و نگارهائى تركيب يافته و زبانها نتوانند بوصفش بپردازند و بشايستگى بشناختش نائل آيند .
پس پاك است پروردگارى كه پيكر جانورانى كوچك همچون مورچه و پشه و حيواناتى بزرگ همچون فيل و نهنگ را بياراست و مقرر فرمود كه هر جنبدهاى كه روحى در پيكر دارد بسرانجام مرگ رسد و نابودى فرجام كارش باشد