يک شب از آغاز تا انجام ، همراه کاروانى حرکت مى کردم . سحرگاه کنار جنگلى رسيديم و در آنجا خوابيديم . در اين سفر، شوريده دلى همراه ما بود، نعره از دل برکشيد و سر به بيابان زد، و يک نفس به راز و نياز پرداخت . هنگامى که روز شد، به او گفتم : ((اين چه حالتى بود که ديشب پيدا کردى ؟ ))
Read More »نعره شوریده دل
مهر ۷, ۱۳۹۰ حكايت هاي گلستان سعدي: در اخلاق پارسايان دیدگاهها برای نعره شوریده دل بسته هستند 0