نقد فیلم Paris, Texas
وندرس سادهترین مضامین بشری رو به یک حماسه تراژیک بدل
میکنه. «پاریس، تگزاس» فیلمی به مثابه سفره، سفری ابدی
برای نرسیدن. سفر تراویس از تگزاس شروع میشه و وندرس
لحظهی ورود او به بیابانی در تگزاس رو جوری خلق میکنه که
انگار داریم یک فیلم وسترن نگاه میکنیم. در سرزمینی که نامش
با خشونت عجین بوده، ناگهان مردی بدوی زاده میشه. این مرد
بدوی بدون گذشته، هر چقدر بیشتر سفر میکنه، انگار بیشتر
و بیشتر آدمیت پیدا میکنه و چیزی از دنیای انسانی بهش اضافه
میشه. اول یاد میگیره چطور حرف بزنه، بعد اینکه چطور با دیگران
رابطه برقرار کنه، و بعد اینکه چطور پدر باشه، و بالاخره اینکه چطور
گذشته و هویتش رو پیدا کنه. درست در نقطهی اوج کشف حقیقته که تازه سفر واقعیش آغاز میشه.
بنظرم ترویس نه فقط در طول فیلم بلکه حتی در پایان فیلم هم
سعی می کنه با ایجاد فاصله از گذشته اش فرار کنه…
وندرس همیشه شیفته آنتونیونی بوده و حتی به اون در ساخت
فیلم “آنسوی ابرها” کمک کرد و پنج سال بعد هم کتابی درباره
تجربه فوق العاده اش از کار کردن با آنتونیونی نوشت. وندرس
همینطور طرفدار بزرگ نیکلاس ریه و “روشنایی بر آب” مستندی
درباره آخرین روزهای زندگی نیکلاس ری رو ساخته. برای همین
فکر می کنم پاریس, تگزاس شدیدا مدیون هر دو کارگردانه. قسمتی
“مسافر” آنتونیونی و قسمتی “در مکانی خلوت” ری. البته فیلم همینطور نمونه ای از رشته طولانی فیلمهای جاده ی وندرسه.
ترویس, مردی که چند سال در بیابان سرگردان بوده مثل جک نیکلسون
در فیلم “مسافر” سعی می کنه از گذشته اش فرار کنه. تلاش می کنه
بطور متناقضی به نقطه ای از عدم وجود و نقطه ای از پیدایش برسه.
ترویس نمی خواد فقط خودش رو از بین ببره بلکه می خواد دوباره شروع کنه, می خواد بعنوان یک انسان دیگه دوباره متولد بشه.
بیشتر فیلم تشکیل شده از مسیریابی ترویس در مکانهای خالی از
سکنه وسیع. مثل آنتونیونی, وندرس زمین های خالی رو ترجیح می ده.
کاراکترهاش غوطه ور در بی تفاوتی در سرتاسر چشم اندازهای ساختگیشون
حرکت می کنن. وندرس همینطور از نورهای نئون به زیبایی استفاده کرده و
در انتخاب مکانهای فیلمبرداری به عکسهایی که گرفته رجوع کرده(وندرس
عکاسه و معمولا در دنیا سفر می کنه و از ساختمانها, مناظر و مردم عکس
می گیره) این باعث شده که فیلم ظاهر منحصر به فردی داشته باشه: تراولوگِ ازخودبیگانگی.
فیلم به همون نواحی تماتیک آنتونیونی می پردازه با این تفاوت که جو فیلمهای آنتونیونی بی روح و سرده اما وندرس گرم و مملو از انسانیت. شاید این ویژگی رو از نیکلاس ری گرفته باشه که می تونست بطوری قابل توجه در تاریک ترین لحظات هم گرم باشه.
البته وندرس بنظرم اشتباهی کرده که آنتونیونی هیچوقت مرتکبش نشده و تمام بخش پایانی فیلم رو به توضیح اینکه چه چیزی موجب ناپدید شدن چهار ساله ترویس شده می پردازه. معلوم می شه که ترویس با زن جوونی ازدواج کرده که با اون یه پسر داره. زندگی خوش و بی غم و غصه بوده. تا اینکه سرخوردگی, حسادت و یجور تنفر اگزیستانسیال وارد رابطه شون می شه که نهایتا باعث می شه از هم جدا بشن. زن به طرز خاص آنتونیونی وار به روابط جنسی تهی با غریبه ها به قصد پرت کردن حواسش از مشکلاتش پناه می بره و نارضایتیش رو سعی می کنه با لحظاتی از لذت کوتاه مدت آروم کنه. از طرف دیگه ترویس صرفا به درون برهوت ناپدید می شه.
بنظرم وندرس با تمرکز بر مسائل خانوادگی – مشکلات بزرگ کردن فرزند, جوانی, خانواده, سرخوردگی, ازخودبیگانگی و روابط از هم پاشیده شده – و تبدیل نهایی فیلم به “مشکلات زناشویی” و پیامد جدا شدن زن و شوهر به جای مخمصه کیهانی بیشتر گیج کننده و غیرقابل بیانی که آنتونیونی موفق به بیانش می شه از اثر کلی فیلم کم کرده.
با اینحال وندرس اعتراف می کنه که بیان احساسات دو فرد بطور مستقیم چقدر سخته. تقریبا در پایان فیلم ترویس و همسر پیشینش با هم مکالمه ای طولانی دارن اما وندرس بازیگرها رو بوسیله حایل و تلفن از هم جدا کرده, زن و شوهر نمی تونن بطور مستقیم با هم رو در رو بشن. سکانس خیلی خوبیه و نیرومند بعنوان یه لحظه ولی من فکر می کنم یه هنرمند بهتر شاید چنین چیزهایی رو ناگفته باقی می ذاشت.
به غیر از این فیلم و “آلیس در شهرها”, وندرس با “حرکت غلط” و “شاهان جاده” و “تا انتهای جهان” حودش رو بعنوان استاد فیلمهای جاده ای ثابت کرده. پاریس, تگزاس بنظر من به خوبی بعضی از این فیلمها نیست ولی شاید سرراست ترین و قابل فهم ترین کارش باشه که در نتیحه باعث محبوبیت فیلم شده.
میشه به نورپردازی و رنگآمیزی محشر سکانس ورود به متل و کنتراست جذاب کابین اشاره کرد. میشه از دوربینی که بیشتر از هر چیز روایتگر درون شخصیتهاست و گاهی هم قضاوت پدرانهای نسبت بهشون داره، گفت. ولی بیشتر از هر چیز، یک ساختار روایی همزمان قصهگو و ضدقصه. ساختاری که هر جایی میخواد به شخصیت نزدیک بشه، ناخودآگاه قصه رو جلو میبره و اونجا که میخواد قصه رو جلو ببره، ناخواسته شخصیت رو بیشتر و بیشتر رنگآمیزی میکنه. حرفها و نمادهای زیادی در فیلم هست، ولی خوشبختانه وندرس هیچکدوم رو در مرحلهی اول جدی نمیگیره و صرفا به قصهی خودش میپردازه، تا اون نمادها و نشانهها در لایههای زیرین فیلم پنهان بمونن، برای اینکه مخاطب در دفعات بعدی تماشای فیلم کشفشون کنه. برخلاف فیلمی مثل «مرد مرده» که دقیقا نقطه عکس «پاریس، تگزاس» به حساب میاد؛ صرفا پر از حرفهای بزرگ، ولی خالی از هر گونه دغدغه برای قصهگویی و روایت شخصیتها بهدور از خلاصهکردن همهچیز در نمادپردازی صرف. وندرس بدون شک یک شاعر بصریست، که با فیلمهایی مثل «دوست آمریکایی»، «آسمان بر فراز برلین»، «آلیس در شهرها» و «پاریس، تگزاس» موفق میشه نقطهی وسطی بین شاعرانگی تصویری فیلمهای اروپایی و قصهگویی و روایت فیلمهای کلاسیک پیدا کنه. یک عاشق واقعی!