نیمه شعبان و دفترچه خاطرات من

نیمه شعبان و دفترچه خاطرات منReviewed by محمدرضا on Apr 11Rating: ۵.۰نیمه شعبان و دفترچه خاطراتنیمه شعبان و دفترچه خاطرات مننیمه شعبان و دفترچه خاطرات من – قسمت ۱نشان دادن روش های تبلیغ در مدرسه ( پوستر ، روزنامه دیواری ، شرشره )میزان انگیزش

User Rating: Be the first one !

نیمه شعبان و دفترچه خاطرات من

نیمه شعبان و دفترچه خاطرات من – قسمت ۱
نشان دادن روش های تبلیغ در مدرسه ( پوستر ، روزنامه دیواری ، شرشره )
میزان انگیزش تبلیغ در این قسمت : ۲۰%
نیمه شعبان و دفترچه خاطرات من – قسمت ۲ :
تهیه و پخش پک و اجرا کردن جشن نیمه شعبان
میزان انگیزش تبلیغ در این قسمت : ۴۰%
نیمه شعبان و دفترچه خاطرات من – قسمت ۳ :
اهداف : خدمت گذاری در جشن ، اخلاص کار
میزان انگیزش تبلیغ در این قسمت : ۴۰ % ( جمع قسمت ها ۱۰۰ % میشود به لطف حضرت صاحب الزمان )
نیمه شعبان و دفترچه خاطرات من – نشان دادن روش های تبلیغ در مدرسه
سه شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۶۳
این حس رو یه چند روزیه که دارم ، این که نیمه شعبان نزدیکه و من از هرسال دیگه ای بزرگ ترم ، امسال دیگه تو پوست خودم نمیگنجم که میتونم برای امام زمانم تبلیغ کنم ، بعد از یه عالمه فکر واسه این که چه کار های میتونم تو مدرسه انجام بدم ، امروز بعد از اون اتفاقاتی که صبح افتاده بود ، دلم رو به دریا زدم و به حمید گفتم ، – راستی نمیدونم تاحالا تو دفترچه خاطراتم درباره حمید چیزی نوشتم یا نه ولی اگه بازم بنویسم اشکالی نداره – حمید یکی از بهترین دوستای من بود که البته خیلی هم شر بود ، یه چند وقتی بود که از جنوب به خاطر کار پدرش اومده بودن مشهد و به خاطر جنوبی بودنش یه لحجه خیلی خفن جنوبی داشت امروز وسطای زنگ تفریح سوم رفتم پیش حمید و این موضوع که مدت ها ذهن منو درگیر کرده بود رو بهش گفتم

گفتم : حمید یه چیز خیلی مهم رو میخوام بهت بگم !
گفت: ها کوکا
گفتم میای یه کاری کنیم به هزار تا کار بیارزه
گفت : اوووو وولیک قرار از چِه قرارِه ؟
گفتم : نگاه کن میخوام واسه نیمه تو مدرسه تبلیغ کنم ، پوستر بچسبونم روزنامه دیواری آماده کنم ،شرشره بزنم . . . نمیدونم دیگه میخوام حداقل چهره کلاسمون واسه نیمه یه فرق اساسی بکنه
گفت : ها . . . معلومه که هستُم . . . ولی خو کوکا یه مشکل!
گفتم : چی ؟
گفت واسه کاری کردن باید از آقای ناظم اجازه بِگیری
گفتم : واااای پسر بدبخت شدیم ، اصلا فکر اینجارو نکرده بودم
ناظم مدرسه ما یه آدم خییییلی چاق بود ، چاق نه ها چااااااق بود ، دستمالِ توی دستش به سیبیل چخماخیش خیلی میومد . . . همه ناظم ها با کت و شلوارن از شانس گند ما این ناظم مدرسه بیشتر به راننده کامیون میخوره تا ناظم مدرسه اصلا از سایه ناظم هم میترسیدم چه برسه به این که بخوام برم باهاش در مورد یه کار تو نیمه شعبان حرف بزنم ، البته ترس همیشگیم به کنار ترسی که به خاطر کار امروزم داشتم به کنار ولی هرطور بود، من چون خیلی دغدغه تبلیغ داشتم کلی فکر کردم تا بالاخره یه فکر خوب به ذهنم رسید با خودم گفتم : (( حاج آقای کریمی – سرایدار مدرسه – چاره کار ماست ، اگه پیش آقای ناظم ضمانت مارو بکنه تازه اون موقع میشه با آقای ناظم صحبت کرد که ببینیم اجازه میده یا نه ))

خوشحال و شاد و خندون دست حمید رو گرفتم و گفتم بیا بریم یه فکری دارم ، رفتم تو آبدار خونه ؛ حمید هم پشت سر من اومد تو ، آقای کریمی ته آبدارخونه بود ، رفتم جلو گفتم سلام آقای کریمی ، آقای کریمی روشو که برگردوند گفت ( باز شما ها ) ، دستشو برد سمت یه سینی ، یکدفعه دیدم سینی داره سمت من میاد ، مثل این فیلم خارجیا خودم سریع کنار کشیدم ، و سینی محکم خورد تو شکم حمید ، طفلک داغون شد ، تازه بعد اون هم آقای کریمی افتاد دنبالمون ، هرچی توان داشتیم دوویم آقای کریمی سر ماجرای صبح از دست منو حمید خیلی ناراحت بود ، آخه حقم داشت ، طفلک سر اون ماجرا از آقای ناظم کلی سرزنش شنیده بود ولی خوب تقصیر منم نبود ، . . . بازی بود . . . . اصلا همش تقصیر حمید بود ، من فقط خواستم رفیقمتنها نباشه و همیشه کمکش کنم ، – هرچند که باید حواسم به این میبود که دارم تو چه کاری کمکش میکنم – ماجرا از این قراره که وسطای زنگ تفریح دوم بود ، اومدم تو راهروی مدرسه دیدم حمید سرخ شده در حد کبودی ، هی داره به دیوار پنگول میندازه

گفتم: حمید چته ؟
گفت : ها . . . . کوکات داره میمیره
برای چی
درم میترکوم
داری میترکی ؟؟ خوب برو دستشوییی
آخه نمیشه
چرا ؟!؟!؟
شروع کرد به تعریف کردن که چه بازی گوشی از این آقا حمید ما سر زده . . ماجرا از این قرار بود : زنگ تفریح اول به دل این آقا حمید زده که یکم بخنده برای همینم رفته چهارتا پلاستیک فریزر پر آب کرده و بعدش هم رفته تو دستشویی . .خوب صبر کرده تا حداقل چهار تا از بچه های مدرسه برن تو دستشویی ، تا اون ها رفتن تو دستشویی این رفته از بالای در کیسه های آب رو پرت کرده رو اون ها ، یکی میگفته کی دوش حموم باز کرده؟؟؟ ، یکی میگفته من که هنوز کارم تموم نشده کی سیفونو کشیده ؟؟!؟!؟ خلاصه بچه های مدرسه به خونش تشنه شده بودن ، حالا این بدبختم از شانس بدش سردیش کرده ، باید حتما بره دستشویی .

یکم فکر کردم گفتم نگا حمید سه راه داری یا این که لچ آب شدن رو به جون بخری با شجاعت بری دستشویی بعدشم دوش گرفته بیای بیرون یا حالت دوم این که به کلیه هات بگی از معده و لوزالمعده ریه ت جا قرض کنه یا این که تو کل مدرسه چو بیوفته که حمید خودشو خیس کردهبا همون لحجه بندری گفت :

خو تو که عقل داری بگو چی کار کُنُم
یه فکری به ذهنم رسیده که باید گوش کنی
هرچی بگی گوش مونوم
تو میری توی دستشویی از زیر در حواست رو جمع میکنی ، هروقت دیدی اینا اومدن و میخوان تو رو خیس کنن ، در رو باز میکنی ، شیرآب جوش رو میگیری رو اون ها
خو تو ای وسط دکوجی
گفتم کاریت نباشه کاری میکنم بنده های خدا ترک بزنن
یه برنامه ای چینده بودم که جز تو فیلم سینمایی های جنگی نبود رفتم از آب سرد کن توی حیاط ۴ تا پلاستیک فریزر پر آب کردم – آباشم یخ یخ ! – حمید رفت تو دستشویی – همه چیز داشت طبق برنامه پیش میرفت – اون چهار نفر که قصد خیس کردن حمید رو داشتن ، آروم آروم از کنار دیوار داشتن میومدن سمت دستشویی حمید – تا خودشون رو به پشت در رسوندن ، حمید در رو باز کرد و تا تونست آب جوش رو نشونه گرفت سمتشون ، منم تا دیدم دارن میسوزن گفتم بزار خنکشون کنم ، ۲ تا از کیسه های آب سردو کوبوندم تو صورتشون ، طفلکیا مونده بودن بگن واای سوختم یا بگن یخ زدم تو همین دعوا بودیم که یکیشون در رفت ، منم که تو مرامم نبود یکی از دستم فرار کنه ، با دو تا کیسه آب سرد افتادم دنبالش انصافا خوب میدووید ، خیلی هم زرنگ بود ، سریع از تو حیاط رفت تو راهروی مدرسه ، با خودم گفتم اگه تو راهروی مدرسه آب بازی کنیم برام گرون تموم میشه ولی اشکالی نداشت چون اونجوری باید حرف همه رو قبول میکردم که کم آوردم ، – که کاش قبول میکردم – رفتم تو سالن مدرسه ، اون نامرد هم همش بین بچه ها ویراژ میداد و منم نمیتونستم کیسه رو پرتاب کنم همینطور که داشتیم تو راهرو مدرسه دنبال هم میکردیم ، آقای کریمی یه سینی چایی آماده کرده بود و رفته بود تو اتاق آقای ناظم بعد از این که کلی دویدم دیگه داشته از نفس می افتادم ، دیدم پسره رفت دم دفتر وایستاد تا به خیال خودش من جرأت نکنم کیسه آبه سرد رو بهش بزنم ولی من چون خیلی دویده بودم دیگه خیلی خون به مغزم نمیرسید اصلا به این فکر نکردم که اون دم دفتر آقای ناظم وایستاده تا بهش رسیدم کیسه آب سرد رو پرتاب کردم اونم نامردی نکردو جاخالی داد و کیسه محکم خورد تو سر آقای کریمی ، از شانس بد منم در همون لحظه آقای کریمی داشت به آقای ناظم چایی تعارف میکرد و سینی چایی با تموم چایی هاش ریخت روی آقای ناظم واای هنوزم که این صحنه یادم میاد تنم میلرزه ، هرچی آقای کریمی میگفت تقصیر اون بچه بوده که چیزی پرتاب کرده به خرج آقای ناظم نمیرفت که نمیرفت .

اینقدر توی اتاق آقای ناظم سرو صدا بود که اگه میرفتی تو اتاق داد میزدی هیچکی نمی فهمید البته به نظرم امروز آقای ناظم متوجه این کار من شد ولی اینقدر اون چایی های روی لباسش ، تنش رو سرخ کرده بود که از شدت درد اون ها فقط میتونست با آقای کریمی دعوا کنه حالا که فکر میکنم کاش اون شر بازی هارو نمیکردم ، کاش اصلا تو مدرسه شر نمیبودم تا اون بازی گوشی صبح من مانع خدمت گذاری تو مدرسه نمیشد هیچی دیگه ، دیدم آقای کریمی که به خون ما تشنس ، اگرم برم تو اتاق آقای ناظم احتمال این که دوباره اون اتفاق صبح رو یادش بیاد خیلی زیاده ، به خاط همین قید خدمت گذاری تو مدرسه رو زدم بعد از مدرسه خیلی ناراحت از این که دیگه تو مدرسه نمیتونم مثل هر سال پوستر بزنم و روزنامه دیواری بزنم و برای نام امام زمان علیه السلام کار کنم.

رفتم خونه ! تو خونه ما یه چند روزیه که داره یه اتفاقات خاصی می افته ، چندروزیه که یه سری تغییر رفتار هایی عجیبی توی داداشم میبینم ، اصلا یه جوری شده ، داداشم که دیگه مدرسه نمیرفت – یعنی از من خیلی سنش بیشتر بود حتی دانشگاهم رفته بود – همیشه تا ۱۲ ظهر میخوابید ، یه چند روزی ۷ صبح که از خواب پا میشدم میدیدم نیست . . . . یعنی چی؟ . . . . یعنی کجا می رفت ؟ . . مامانم میگفت داداشت صبح حدودا ساعت ۶:۳۰ از خونه میره بیرون امروز تصمیم گرفتم ، که فردا یعنی چهارشنبه ، قبل از این که برم مدرسه ، برم دنبالش باید یه تعقیب گریز حرفه ای رو تدارک ببینم . . .

نیمه شعبان و دفترچه خاطرات من – تهیه و پخش پک و اجرا کردن جشن نیمه شعبان
چهارشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۶۳
من تو بیدار شدن از خواب خیلی وضعم خرابه ، اگه کنارم بمب هم بزنن اصلا انگار نه انگار ، واسه همینه که اصولا مامانم برای این که منو برای نماز صبح بیدار کنه از یه لیوان آب استفاده میکنه ، اما برای اینکه برم دنبال داداشم باید هر طور بود امروز ساعت ۶:۳۰ از خواب بیدار میشدم – بدون هیچ کمکی – آخه نباید داداشم میفهمید که میخوام برم دنبالش دیشب حدود ساعت ۱۰ خوابیدم . . . خیلی استرس داشتم . . . همش فکر میکردم نکنه خواب بمونم . . نکنه بیدار نشم . . . . با هزار تا استرس خوابیدم . . . اصلا نفهمیدم چی شد یک دفعه از خواب پریدم و داد زدم . . . وااای دیر شده خدایا . . .خدایا دیر شده . . . .. . به ساعت نگاه کردم، دیدم ۱۲ شبه . . . . ای بابا انگار باید یکم بیشتر بخوابم ؛ باز خوابیدم ، دوباره با هیجان از خواب پریدم دیدم ای بابا ساعت ۳ نصفه شبه ، آقا تا صبح یه بار ساعت ۴ پریدم یه بار ساعت ۵ پریدم ، خوشبختانه وقت اذان صبح بود بعد این که نمازم رو خوندم با خودم گفتم بزار یک ساعت دیگه با خیال راحت بخوابم بعدش بیدار میشم و میرم دنبالش . چشمامو بستم و به خیال این که این دفعه هم ساعت ۶:۳۰ مثل همیشه از خواب می پرم ، ولی نگو این دفعه خوووووب خوابیدم ؛ وقتی از خواب بیدار شدم فکر کردم ساعت ۶:۳۰ هست ولی وقتی به ساعت نگاه کردم یهو خشکم زد . . . . . . . . ساعت ۱۰:۳۰ بود اصلا انگار نه انگار که من باید داداشم رو تعقیب میکردم . تازه مدرسه هم کلی دیر رفتم
خیلی ناراحت شدم و با خودم گفتم فردا حتما حتما بیدار میشم و میرم دنبالش

پنجشنبه ۲۹ اردیبشهت ۱۳۶۳

از قضا امروز دقیقا همون ساعت از خواب بیدار شدم ، دیدم داداشم لباس های بیرونش رو تنش کرده وداره میره بیرون ، به محض بیرون رفتنش . . . . سریع از رخت خواب پریدم بیرون و لباس های بیرونم رو تنم کردم خواستم از در برم بیرون که با خودم گفتم : خوب عقل کل سر صبح کوچه ها خیلی خلوته ، اینجوری که توی تعقیب ، اگه یک لحظه داداشم سرشو برگردونه منو میبینه !!! به ناچار پالتوی بابام که خیلی هم برام بزرگ بود و تا پایین پام میومد و با یه کلاه شاپو و یه روزنامه که وسطش رو سوراخ کرده بودم رو برداشتم و راه افتادم از این کوچه به اون کوچه به اون کوچه از این خیابون به اون خیابون ، از این محله به اون محله . . . ای بابا عصابم خورد شده بود .

آخه معلوم نبود داداشم داره کجا میره ، خسته شدم ؛ بعد از حدودا نیم ساعت دیدم رفت تو یه کوچه و بعدشم رفت تویه خونه… با خودم گفتم ای خدا این خونه دیگه کجاست… یعنی داداشم این جا چی کار داره ؟!؟!!؟ یه دو ساعتی صبر کردم دیدم نه بابا خبری نیسن… نگران شدم… نکنه براش اتفاقی افتاده باشه ، با خودم گفتم بزار برم بالای دیوار خونه ببینم تو خونه چه خبره… کت و کلاهم رو گذاشتم رو زمین و با هزار بدبختی خودمو به زور کشوندم بالای دیوار خونه… داشتم این ورو اون ور خونه رو نگاه میکردم… همینطور داشتم دقت میکردم که یکدفعه !! دزد… بگیرینش … یهو یه جارو محکم خورد تو سرم ، دیدم یه پیرزنه داره بدو بدو میاد دم در خونه ، از دیوار پریدم پایین ، کتو کلاه رو گرفتم زیر بغلم و شروع کردم به فرار ، پیرزنه هم با همون پیر زنیش همچی داد میزد که همه محله رو از خواب بیدار کرد ؛ یه لحظه سرم رو برگردوندم دیدم یه ۲۰ نفری با چوب چماغ افتادن دنبال من… آقا اینقدر دویدم که نگو بعد از یه نیم ساعتی تازه تونستم فرار کنم ولی من که از هدفم کوتاه نمی آمدم .

دوباره پالتو کلاه و با روزنامه رو فعال کردم و رفتم توی محله و از پشت یه دیوار ، اون خونه رو نگاه میکردم داداشن بعد از یه نیم ساعتی بیرون اومد… یه چیزی دستش بود!!! ، یه کارتن بود !!! …با رفیقش رفتن تو کوچه پشتی اصلا برام قابل باور نبود ، آخه داداشم رفت در یک خونه رو در زد و یه چیزایی بهش گفت و یه چیزی از توی اون جعبه بهش داد … با خودم گفتم : ( ای بابا این دیگه چه کاری بود ، نکنه داداشم رفته تو کار خلاف نکنه داره مواد مخدر… نهههههه ) یه سیلی محکم تو گوشم زدم ببینم خوابم یا بیدار… من داداشم رو بهتر از این ها میشناختم برگشتم خونه صبر کردم تا داداشم بیاد خونه تا ازش در مورد اون چیزی که صبح دیدم بپرسم داداشم که اومد ، مونده بودم چطوری بهش بگم ، اصلا بهش بگم یا نه… چی بگم ؟ بگم صبح تعقیبت کردم؟؟؟… ای بابا چیکار کنم؟؟؟… با خودم کلی کلنجار رفتم ، آخرش دلم رو زدم به دریا و رفتم بهش گفتم ، داداشم بهم گفت برای جشن نیمه شعبان ،دارن پک درست میکنن و بعدشم اون پک رو پخش میکنن یک دفعه بلند گفتم :

پک ؟!؟!؟ پک دیگه چیه ؟؟! نکنه مواد مخدره ؟
داداشم با تعجب گفت نه بابا یه روش تبلیغ
یه روش تبلیغ ؟
داداشم شروع کرد به توضیح دادن: ( پک یعنی چند تا چیز مثل کتاب با چند تا شکلات ، یا یه کتاب با یه سیدی ، یا نمیدونم یه کارت دعوت بایه سیدی . . . خلاصه به یه بسته که توش چند تا چیزی باشه میگن پک – پک رو درست میکنن تا هم تبلیغ باشه هم مثلا برای جشن به وسیله اون پک دعوت کنن – )
با خودم گفتم اییییول یه راه خوب برای تبلیغ میتونه همین پک درست کردن و پخش کردنش باشه ؛ به داداشم گفتم: منم میخوام پک پخش کنم
یه نیشخندی زدو گفت : هه … تو ؟!؟ . . .عمراً اگه بتونی!
نمیتونم ؟
معلومه که نمیتونی ، تو هنوز خیلی کوچیکی ، اصلا پخش پک یه کار بزرگونه هستش ، بچه بازی که نیست
نخیر من دیگه بچه نیستم دوم راهنمایم تازه کار سختی نیست ، اگه اول راهنمایی هم بودم انجامش کاری نداشت ، باید برم در خونه رو در بزنم ، بعدش بگم سلام ، بعدشم پک رو بدم و فرار کنم
گفت : بیا . . . دیدی بلد نیستی
گفتم : خوب بهم یاد بده ، قول میدم خوب خوب یاد بگیرم
گفت بهت یاد میدم ولی اگه اتفاقی برات افتاد خودت مقصری ها
گفتم اکیه مشکلی نیست
گفت نگاه کن :در خونه رو در میزنی و طرف میاد دم در ، بعدش سلام میکنی و خیلی با احترام و باوقار در مورد این که نیمه شعبان نزدیکه و این که برای تولد امام زمان جشن میگیریم توضیح میدی ، بعدش ازش خواهش میکنی که حتما بیاد جشن ، بعدشم خداحافظی میکنی… همین
گفتم : همین ؟ این که خیلی راحته بابا . . . حله آقا حله
بعد از ظهرش با داداشم راه افتادم ، رفتیم تو همون خونه ، با یکی از دوستای داداشم یه عالمه پک درست کردیم و راه افتادیم تو کوچه ها ، من با اعتماد به نفس کامل کامل در یه خونه رو در زدم و منتظر موندم تا صاحب خونه بیاد دم در ، یدونه پک تو دستم و یه لبخند ملیحی هم زده بودم در خونه باز شد ، دیدم اوه اوه از شانس گند ما ، اون خونه ، خونه ناظم مدرسمونه ، همین که تن چاق و هیکل و اون سیبیل های ناظم رو دیدم اصلا تمام اعتماد بنفسم از یادم رفت ، دیدم داره نگاهم میکنه ;

گفتم : س س س س سلام …
با عصبانیت گفت این جا چی میخوای ؟…
پ پ پ پک آوردم …
چرا ولم نمیکنی؟! …
به خدا پک آوردم …
چی از جونم میخوای؟! …
غلط کردم ، اصلا پک ندارم …
چرا مزاحم میشی؟؟؟…
غلط کردم نه پک داریم نه جشن داریم
صبر کن ببینم
تا به خودم اومدم دیدم یه چوب برداشته ، با همون بیژامه مامان دوز راه راه تو خونه افتاده دنبالم، هرچی داد میزدم که غلط کردم فایده نداشت تا این که از دستش فرار کردم یه لحظه فکر کردم دارم دیوانه میشم ، آخه بین اون همه خونه چرا دقیقا باید برم خونه ناظم. رفتم دم در یه خونه دیگه… خیلی به نظرم کار سختی اومد… در زدم… گفتم از شانس بد من الان حتما خونه آقای کریمیه… چشمامو بستم و دستم رو آوردم جلو با خودم گفتم من باید تبلیغ کنم هرچی میخواد بشه بشه ، تا صدای باز شدن در رو شنیدم با ترس ، تند گفتم (( سلام ، نیمه شعبان مبارک ، براتون یه پک جشن آوردم ، به جشن ما دعوت شدین )) گفتم الان چهارتا فحش میده و پرتم میکنه بیرون ، دیدم نه ، صدایی نیامد ، چشمامو آروم باز کرد دیدم یه آقایی واستاده داره لبخند میزنه ;

به به عجب کار قشنگی ، کجا هست این جشن شما ؟
گفتم همین کوچه پشتی
با خنده گفت که حتما حتما میاد ، اینقدر خوشحال شدم که نگو، سریع رفتم خونه بعد و بعدشم باز خونه بعدی ، همینطور تا شب با عشق تبلیغ کردم ، البته اینو همیشه باید یادم باشه ، امام زمان کسی که با اخلاص خدمت کنه رو خیلی دوست داره و حتما حتما کمکش میکنه .

شنبه نیمه شعبان ۷خرداد ۱۳۶۳

وای خدا تاحالا اینقدر خوشحال نبودم آخه من نیمه شعبان و تولد امام زمانمو خیلی دوست دارم ، آخهواسه تولد امام زمان خیلی تلاش کرده بودم
امروز هم که دیگه دقیقا همون روزی بود که یه چهل روزی برای رسیدن بهش روزشماری میکردم .جشن شروع شد این جشن رو داداشم با چند تا از دوستاش تو خونه یه بنده خدایی برگزار میکردن . . . . داداشم می گفت :

حواست جمع باشه این بنده خدا خیلی به منظم بودن جشن اهمیت میده ، یه موقع شر بازی نکنی ها
گفتم چشم نوکرتم هستم
اول جشن خیلی خوب بود ، من شده بودم مسئول جفت کردن کفش مهمون ها ، همین طور داشتم کفش ها رو جفت میکردم دیدم یه سیم از توی مجلس اومده بیرون و رفته زیر پله های طبقه بالا… چون جلو پله ها پارچه کشیده بودن نمیتونستم اون ور پرده رو ببینم… احساس کردم یه نفر پشت اون پرده ست. .آروم آروم رفتم جلو… دستام میلرزید… با خودم گفتم نکنه پشت پرده یه دزد رفته باشه… داشتم خیلی آآآآروووم پرده رو میزدم کنار که یکهو …

About writer

Check Also

صحیفه سجادیه

دعای هفتم صحیفه سجادیه؛ توصیه رهبر انقلاب برای دفع بلا

دعای هفتم صحیفه سجادیه؛ توصیه رهبر انقلاب برای دفع بلاReviewed by پ on Mar 3Rating: …