نقد فصل دوم سریال Making a Murderer – ساختن یک قاتل

نقد فصل دوم سریال Making a Murderer - ساختن یک قاتلReviewed by محمدرضا on Feb 12Rating: ۵.۰نقد فصل دوم سریال Making a Murderer - ساختن یک قاتلنقد فصل دوم سریال Making a Murderer - ساختن یک قاتل فصل دوم «ساختن یک قاتل» درباره‌ی عواقبِ بعد از شکست خوردن است. به‌طوری که انگار ساختارِ این فصل

نقد فصل دوم سریال Making a Murderer

فصل دوم «ساختن یک قاتل» درباره‌ی عواقبِ بعد از شکست خوردن است. به‌طوری که انگار ساختارِ این فصل

به‌طور خودآگاهانه یا اتفاقی از روی سینمای بلا تار، مخصوصا «اسب تورین» (The Turin Horse) الهام گرفته شده است؛ همان اتمسفرِ نهیلیستی و آدم‌های محبوس‌شده در روتین‌های تکراری و نگاه‌های مچاله‌شده در بین دو دیوار بی‌معنایی و خستگی و روح‌های از نفس‌ افتاده‌ای که از پشتِ کالبدِ این آدم‌ها فریاد می‌زنند و خواهان مرگ هستند، در لحظه‌ لحظه‌ی این سریال هم جریان دارد. همان‌طور که «اسب تورین» یک آخرالزمان بی‌سروصدا را به تصویر می‌کشد، انگار «ساختن یک قاتل» – Making a Murderer هم درون آخرالزمانی جریان دارد که آدم‌هایش از آن ناآگاه هستند، ولی حضور نحسش را احساس می‌کنند. سروکله زدن آلن، پدر استیون با ضایعاتِ ماشین‌ها با دستان و لباس‌های روغنی‌اش یادآورِ شخصیتِ پدر در «اسب تورین» است که در چرخه‌ی تکرارشونده‌ای از شلاق زدن به اسبش در طوفان گرفتار شده است. کارِ وکلا که با وجود تمام تلاش‌هایشان پشت سر هم شکست می‌خورند یادآور روتینِ تکرارشونده‌ی زندگی پدر و دخترِ «اسب تورین» است که هیچ‌وقت از چنگالِ درد و غم آزاد نمی‌شوند. خلاصه فصل دوم «ساختن یک قاتل» تا حدی به «اسب تورین» رفته که اگر سازندگان تصمیم می‌گرفتند تا این فصل را به صورت سیاه و سفید و با تکه‌ای از «چنین گفت زرتشت» نیچه به عنوان مقدمه در ابتدا منتشر می‌کردند، تعجب نمی‌کردم. بنابراین تعجبی ندارد آنهایی که از این فصل انتظار یک اثرِ جرایم واقعی مرسوم را داشته باشند، با روبه‌رو شدن با فصلی که گویی با الهام از یکی از غیرعامه‌پسندانه‌ترین و چالش‌برانگیزترین سینماهای هنری اروپا طراحی شده است، ارتباط برقرار نکنند. این موضوع فصل دوم «ساختن یک قاتل» را به یکی از آن فصل دوم‌هایی که عاشقشان هستم تبدیل کرده است: آن فصل دوم‌هایی که به جای تلاش برای بلند شدنِ روی دست فصل اول، به موجودِ منحصربه‌فرد خودشان تبدیل می‌شوند؛ یکی از آن فصل دوم‌هایی که وقتی یک نفر ازمان می‌پرسد کدامیک را بیشتر دوست داشتی، به جای اینکه بلافاصله جواب بدهیم، خودمان را در حال من‌من کردن و توضیح دادن پیدا می‌کنیم که چرا هر دوی آنها خصوصیاتِ مثبتِ یگانه‌ای دارند که دیگری ندارد. اگر فصل اول حکم دوی صدمتر را داشت، فصل دوم یک ماراتنِ طاقت‌فرسا است.

حالا «ساختن یک قاتل» – Making a Murderer بیش از اینکه داستانی درباره‌ی یک خانواده کارگرِ شهرستانی و اینکه چگونه مقاماتِ دولتی برای سوژه‌هایش پاپوش دوخته‌اند باشد، درباره‌ی پروسه‌ی بسیار طولانی و خسته‌کننده و ناامیدکننده‌ و کلافه‌کننده‌ای (نه برای بینندگان) که شکست‌خوردگانِ پرونده سعی می‌کنند تا رای دادگاه برندن دسی را با اثباتِ اجباری بودن اعترافش عوض کنند و با پیدا کردنِ مدارک جدید برای استیون اِوری درخواست دادگاه دوباره کنند. برخلاف فصل اول که ریتمِ سریال خیلی سریع‌تر و پُرانرژی‌تر بود و با جنگی زنده بین وکلای استیون و دادستانی طرف بودیم، فصل دوم حول و حوشِ تلاش‌های دار و دسته‌ی استیون اِوری برای کنار آمدن با شکستشان و باندپیچی کردنِ زخم‌هایشان و مبارزه کردن با موقعیتِ یکنواختِ افسرده‌کننده‌شان و قدم زدن در لابه‌لای دنیای فروپاشیده‌شان بدون دیوانه شدن می‌چرخد. اگر فصل اول یک کنسرت موسیقی راک بود، فصل دوم یک مراسم ترحیم است که در غروب یک زمستان برگزار می‌شود. از نظر استقبال و اتمسفر، فصل دوم «ساختن یک قاتل» – Making a Murderer خیلی شبیه به اتفاقی که با فصل دوم یکی دیگر از سریال‌های جرایم واقعی تحسین‌شده‌ی سال‌های اخیر داشتیم است؛ «ترور جیانی ورساچه» هم در حالی سال گذشته حداقل در بین عموم مردم به بمب پُرسروصدایی که با فصل اول دیده بودیم تبدیل نشد که فصل دوم «ساختن یک قاتل» هم به چنین سرنوشتی دچار شد. شاید یکی از دلایلش به خاطر این است که هر دوی آنها به اجبار یا با تصمیم قبلی به شورش علیه فرمولِ فصل‌های اولشان بلند می‌شوند و هر دو در این زمینه یک نکته‌ی مشترک دارند؛ همان‌طور که «ترور جیانی ورساچه» با روایتِ قتل جیانی ورساچه به شکلی «ممنتو»گونه از آخر به اول، کاری کرده بود تا در طول سریال از سرنوشتِ محتومِ قربانی‌هایش آگاه باشیم، فصل دوم «ساختن یک قاتل» هم در حالی شروع می‌شود که طرفداران از عدم نتیجه دادن تمام تلاش‌هایی که برای آزاد کردنِ استیون و برندن صورت گرفته است آگاه هستند. و همین موضوع هر دوی این سریال‌ها را به فصل‌های غم‌انگیزتر و روانکاوانه‌تری در مقایسه با فصل‌های اولشان تبدیل کرده است. در نتیجه این عدم استقبال به اندازه فصل‌های اول بیش از اینکه به خاطر ضعفشان باشد، به خاطر این است که آنها در تضاد با چیزی که طرفداران با توجه به فصل اول انتظار داشتند قرار می‌گیرند و احساساتِ متفاوتی را در وجود بیننده بیدار می‌کنند.

اگر فصل اول یک کنسرت موسیقی راک بود، فصل دوم یک مراسم ترحیم است که در غروب یک زمستان برگزار می‌شود
فصل اول سریال در حالی آغاز می‌شود که ما می‌بینیم که استیون اِوری چگونه ۱۸ سال از عمرش را به ناحق در زندان سپری کرده است تا اینکه بالاخره پیشرفتِ تکنولوژی آزمایش دی‌ان‌اِی به کمکش می‌آید. طبیعتا سریال خیلی سریع از روی آن ۱۸ سال عبور می‌کند. آن ۱۸ سال بیش از اینکه احساس شود، در حد یک عدد باقی می‌ماند. البته که آن عدد به خودی خود آن‌قدر وحشتناک است که برای سیخ کردن مو به تن‌مان کافی باشد، ولی فرقِ بسیار بسیار بزرگی بین این عدد و تجربه کردنِ گذشت این زمان وجود دارد. فصل دوم «ساختن یک قاتل» – Making a Murderer درباره‌ی زمان است. به همین دلیل کارِ سازندگانش را به خاطر ساختنِ فصل دوم در زمانی که هیچ تحولی در پرونده ایجاد نشده بود ستایش می‌کنم. «ساختن یک قاتل» می‌توانست در این زمینه مسیرِ «راه‌پله» را دنبال کند. «راه‌پله» بعد از شش اپیزود با محکوم شدن سوژه‌اش و راهی شدنش به سوی زندان به اتمام می‌رسد. سپس سازنده دو بار دیگر به سوژه‌اش سر می‌زند. اما فقط وقتی که اتفاقِ بزرگی در پرونده‌اش رخ داده است. وقتی این سریال را پشت سر هم نگاه می‌کنید، ناگهان ۸ سال به آینده فلش‌فوروارد می‌زنیم و با بدنِ پیر و بیمار و شکسته‌ی شخصیت اصلی روبه‌رو می‌‌شویم؛ ‌تاثیر تک‌تکِ روزهایی که او در زندان بوده در بدن نحیف و چهره‌ی استخوانی و قدم‌های متزلزلش احساس می‌شود. اما ما هرچقدر هم تلاش کنیم نمی‌توانیم گوشه‌ای از وحشتی که او پشت سر گذاشته تا به چنین آدم مچاله‌ای تبدیل شود را تصور کنیم. «ساختن یک قاتل» می‌توانست صبر کند و بعد از وقوع اتفاقی بزرگ برگردد، اما در عوض با به تصویر کشیدن این پروسه، سعی می‌کند تا گوشه‌ای از آن وحشتی که قادر به تصور کردنش نیستیم را به تصویر بکشد. تا بهمان کمک کند تا بتوانیم آن گوشه از وحشت را تصور کنیم.

در اواخر فصل دوم صحنه‌ای است که آلن، پدرِ استیون وارد آشپزخانه‌ی خانه‌اش می‌شود و عکس‌العمل‌های غیرارادی چهره‌اش بعد از روبه‌رو شدن با ستون‌هایی از کاغذ که روی میز سر به فلک کشیده‌اند مثال بارزِ «رنگ رخسار خبر می‌دهد از سِر درون» است و آن سِر درون این است که «اینا دیگه چیه؟». آلن حتی قبل از اینکه یک کلمه از این کاغذها را خوانده باشد، از دیدنشان سرگیجه می‌گیرد. در ابتدا آلن از تماشای گزارش چند هزار صفحه‌ای وکیلِ جدید پسرش که آنها را در طول ۴۰۰ روز گردآوری کرده است و قرار است آنها را به دادگاه تحویل بدهد وحشت می‌کند. این برج‌های معلقِ کاغذ شاملِ تمام اطلاعات بزرگ و کوچکی که می‌تواند بیگناه بودنِ پسرش را اثبات کند می‌شود. آلن هم مثل دیگر اعضای خانواده‌اش دهه‌هاست که مدام در ذهنش با سناریوها و تئوری‌های بی‌شماری درباره‌ی اتفاقی که افتاده کُشتی گرفته است و حالا که در قالب این برج‌های کاغذی با مجموعِ آنها روبه‌رو شده، توانایی هضم کردنشان را ندارد. می‌دانیم این پیرمردِ ۸۰ ساله دارد در این لحظه به چه چیزی فکر می‌کند؛ اینکه دقیقا پسرش چگونه می‌تواند از لابه‌لای زندانی که این‌قدر از کنترل خارج شده و به‌طرز سرسام‌آوری پیچیده شده است نجات پیدا کند؛ اینکه آخه چه کسی است که واقعا این برج‌های کاغذی را با دقت بخواند؛ اینکه حتی اگر همین فردا یک نفر شروع به خواندن و بررسی آنها کند، چه زمانی به اتمام می‌رسد؟ از نگاه آلن، موضوع خیلی ساده است: پسرش این جرم را مرتکب نشده است. از نگاه او این پرونده باید در یک جمله شروع و به اتمام برسد. ولی تماشای اینکه برای دیگران قضیه فرق می‌کند غیرقابل‌تحمل است. او اگرچه با پایانِ کار وکیلِ جدید پسرش روبه‌رو شده است، اما انگار می‌داند سلاحی که او در چهارصد روز گذشته مشغول طراحی و ساختن و سرهم‌بندی‌اش بوده است، ضعیف‌تر از آن است که توانایی درهم‌شکستنِ دیوارهای زندانِ پسرش را داشته باشد. با این حال وقتی آلن صدای پسرش را از تلفن می‌شنود، روحیه می‌گیرد و لبخند بزرگی روی صورتش نقش می‌بندد. ناگهان او امیدوار به نظر می‌رسد. اما او ناگهان از ناامیدی مطلق به امید مطلق نمی‌رسد. آلن امیدوار است فقط به خاطر اینکه چاره‌ی دیگری به جز این ندارد. استیون در زندان گرفتار شده و سعی می‌کند تا از آن خلاص شود و امیدواری آلن چیزی بیشتر از امیدواری توخالی پدری که می‌خواهد حداقل ظاهرِ استقامتش را جلوی پسرش حفظ کند نیست. به محض اینکه تماس به پایان می‌رسد، قیافه‌ی آلن باز دوباره تغییر می‌کند. او با بی‌علاقگی نگاهی به کاغذها می‌اندازد و ارزشِ خاصی در آنها نمی‌بیند؛ هیچ اکتشافِ نادیده گرفته شده‌ای وجود ندارد که در یک چشم به هم زدن وضعیتِ خانواده‌‌اش را تغییر بدهد. بعد از اینکه او متوجه می‌شود که چیزِ دندانگیری در لابه‌لای این کاغذها پیدا نمی‌شود، بلند می‌شود و با لحنی که هیچ زوری در آن احساس نمی‌شود می‌گوید: «امیدوارم یه اتفاقی بیافته».

امید در زندگی خانواده استیون و برندن بیش از اینکه تنها فرشته‌ی نجات‌دهنده‌‌شان باشد، شاید شیطانی است که دارد از آنها سوءاستفاده می‌کند – Making a Murderer
وضعیتِ آلن در این صحنه، وضعیتِ دیگر کاراکترهای سریال در طول این فصل است. از دلورس، مادرِ استیون گرفته تا بارب، مادرِ برندن. همه چهره‌ی آدم‌هایی را دارند که در حال ایستادگی در مقابلِ امواجِ سنگ‌شکنِ ناامیدی هستند. همه کسانی هستند که امیدوار نیستند چون به قدرتِ امید اعتقاد دارند یا دلیلی برای امیدوار بودن دارند. بلکه امیدوار هستند چون چاره‌‌ی دیگری به جز آن ندارند. و حتی آن امید هم بیش از اینکه آنها را مشتاقِ زندگی کردن و ادامه دادن نگه دارد، همچون همان ویروسی است که مُرده‌ها را بعد از مرگ در قالب زامبی، متحرک نگه می‌دارد. بعضی‌وقت‌ها می‌توان در چهره‌های خسته‌شان و چین و چروک‌های عمیقِ صورتشان و ابراز امیدواری‌های توخالی‌شان دید که امید در زندگی آنها بیش از اینکه تنها فرشته‌ی نجات‌دهنده‌‌شان باشد، شاید شیطانی است که دارد از آنها سوءاستفاده می‌کند؛ شیطانی است که با زنده نگه داشتن آنها در دردناک‌ترین لحظاتِ زندگی‌شان، از بیچارگی‌شان تغذیه می‌کند. و بدتر اینکه اگرچه آنها از ماهیتِ شیطانی این امید آگاه هستند، ولی بین انتخاب مرگ و آن هیچ گزینه‌ی دیگری ندارند؛ بین انتخاب مرگ و عذاب ممتد به امید به اتمام رسیدن آن هیچ گزینه‌ی دیگری ندارند. خیلی از داستان‌ها به موضوعِ امیدواری و فلسفه استویسیزم پرداخته‌اند که شاید معروف‌ترینشان «رستگاری در شائوشنگ» خودمان باشد. اما شاید آنها هر کاری هم کنند نمی‌توانند ناامیدی سنگینِ کمرشکنی که در فصل دوم «ساختن یک قاتل» – Making a Murderer جریان دارد را تکرار کنند. اگر در «رستگاری در شاوشنگ» حتی در بدترین شرایط زندگی‌ اندی دوفرس هم ذره‌ای از امیدواری دیده می‌شود یا حداقل می‌دانیم که سرانجامِ دردناک یا موفقیت‌آمیزِ او تا دو ساعت دیگر مشخص می‌شود، در فصل دوم «ساختن یک قاتل» – Making a Murderer خبری از این‌جور چیزها نیست. بزرگ‌ترین ضربه‌ی فصل اول سریال در اپیزود آخرش با اعلام رای هیئت منصفه رخ می‌دهد. تا قبل از آن اندک امیدی به آزادی متهمان و نبردهای دادگاهی سرگرم‌کننده کاری کرده تا داغ‌تر از آنی باشیم که توانایی فهمیدن حقیقت را داشته باشیم و بعد از آن هم که سریال به پایان می‌رسد و حداقل مجبور نیستیم تا چند ساعت دیگر کاراکترها را در وضعیتِ شکست‌خورده‌شان ببینیم.

اما در فصل دوم نه خبری از اندک امیدی برای تغییر در اپیزود آخر وجود دارد و نه آن جنب و جوش. جای آن را همان احساسِ زندگی یکنواخت کاراکترهایش گرفته است. سازندگان از قابل‌پیش‌بینی‌بودنِ نتیجه به عنوان وسیله‌ای برای هرچه بهتر بازسازی کردن شرایط روانی کاراکترهایشان استفاده کرد‌ه‌اند. وقتی آلن ناامید به نظر می‌رسد، می‌دانیم که هیچ اتفاقی قرار نیست بیافتد که نظرش را عوض کند، بنابراین خیلی بهتر با وضعیتش همذات‌پنداری می‌کنیم. از همین رو عده‌ای این فصل را به ۱۰ ساعت درد ممتد بدون هیچ‌گونه نوری در ته تونل تشبیه کرده‌اند و از آن گله کرده‌اند. اما آیا این دقیقا توصیف‌کننده‌ی زندگی خانواده‌های استیون و برندن نیست؟ بعضی‌وقت‌ها از ژانر جرایم واقعی به عنوان ژانری که از بدبختی بقیه برای تولید سرگرمی استفاده می‌کند یاد می‌کنند، اما فصل دوم «ساختن یک قاتل» با تمرکز روی برحه‌ای از زندگی سوژه‌هایش که بخشِ سرگرمی و هیجان‌انگیزش به کمترین حدش رسیده است، سعی می‌کند تا تصویری واقعی‌تر از عذابشان ارائه بدهد. فصل دوم «ساختن یک قاتل» – Making a Murderer از این طریق بحثِ بسیار جالبی را مطرح می‌کند که تا قبل از آن با اینکه جلوی رویم پرسه می‌زد، اما متوجه‌اش نشده بودم: اینکه ما در مستندها دنبالِ واقعیت نیستیم. ما به همان اندازه که عاشقِ واقع‌گرایی در آثار فیکشن هستیم، به همان اندازه هم از واقع‌گرایی بیش از اندازه مستندها فراری هستیم. فصل دوم «ساختن یک قاتل» – Making a Murderer به این دلیل بیشتر از فصل اول مورد استقبال قرار نگرفت چون در دنیای واقعی همه‌چیز این‌قدر سرگرم‌کننده و جذاب نیست. فصل دوم درباره‌ی بررسی دوباره مدارکِ فصل اول است. به خاطر اینکه این دقیقا کاری است که برای درخواستِ دادگاه جدید باید انجام شود. اینکه ساز و کار سیستم قضایی حوصله‌سربر و کلافه‌کننده است شاید به یک سریالِ پُرجنب و جوش منجر نشود، اما بازتاب‌دهنده‌ی واقعیت‌هایی است که معمولا از مستندهای جرایم واقعی بُریده می‌شوند. در دنیای واقعی کن کرتس، وکیلِ دادستانی بعد از رسوایی اخلاقی‌اش در پایانِ فصل اول نه تنها ناپدید نشده است، بلکه کماکان به عنوان سخنگوی خانواده هالباک مصاحبه می‌کند. نکته‌ی حیاتی ماجرا این است که پرداختن به بخشِ طاقت‌فرسا و خسته‌کننده‌ی پرونده‌های استیون و برندن به سریالِ حوصله‌سربری منجر نشده است، بلکه به شکل دیگری به سریالِ دراماتیک‌تری در مقایسه با فصل اول بدل شده است که به شکلِ نامرسوم‌تری هیجان‌انگیز است.

با اینکه فصل دوم Making a Murderer ، فصل تیره و تاریک‌تر و محزون‌تر و ساکن‌تری در مقایسه با فصل اول Making a Murderer است، اما این به معنی عدم وجود هرگونه روشنایی و درگیری و مشت‌زنی نیست

thank you for your service – Making a Murderer

اما شاید قوی‌ترین مدرک در خصوصِ اثبات فسادِ پلیس در اپیزود آخر از راه می‌رسد؛ زمانی که دبرا کاکاتچ، مامورِ پزشکی قانونی منیتواک تعریف می‌کند که او اگرچه نفر اولی بوده که به صحنه‌های قتل احضار می‌شده، اما سر قتلِ ترسا هالباک او علاوه‌بر اینکه از طریق اخبار تلویزیون از این قتل با خبر می‌شود، بلکه او را تهدید می‌کنند که حتی اگر بخواهد به بقایای جنازه نزدیک شود دستگیرش می‌کنند و از آنجایی که او جزیی از آنها و نقشه‌شان برای جایگذاری مدارک علیه استیون نبوده است، سعی کرده‌اند تا او را از سرشان باز کنند. اگر هدفِ وکلای قبلی استیون این بود تا ثابت کنند که شک و تردیدِ قابل‌توجه‌ای در زمینه‌ی متهم بودنِ موکلشان وجود دارد، کتلین این هدف را خیلی بهتر از آنها ادامه می‌دهد و تناقضات و سوالاتِ‌ بیشتری برای شک کردن به گناهکار بودنِ استیون مطرح می‌کند. اگر بعد از فصل اول «ساختن یک قاتل» – Making a Murderer یک درصد به گناهکار بودن استیون و برندن شک داشتید، فصل دوم هیچ دلیلی برای شک داشتن باقی نمی‌گذارد. اما هرچه کتلین باید برای تبرعه کردنِ استیون به چیزی که گیر می‌‌آورد چنگ بیاندازد، یک مدرکِ خیلی بزرگ در قالب فیلم اعترافِ برندن وجود دارد که روی بی‌گناه بودنش مهر تایید می‌زند. ولی نکته‌ی دردناکِ ماجرا این است که دقیقا همان مدرکی که گناهکار نبودنش را ثابت می‌کند، برای اثباتِ گناهکاری‌اش مورد استفاده قرار گرفته است. برخی از عاطفی‌ترین و مضطرب‌کننده‌ترین لحظاتِ فصل دوم به تماشای نایرایدر و دریزین در تلاش برای تبرعه کردنِ برندن اختصاص دارد. اگرچه در رابطه با پرونده استیون، با یک نبردِ یک‌طرفه طرفیم و بیشتر درگیری وکیلش به جمع‌آوری مدرک در طول فصل اختصاص دارد، ولی خط داستانی برندن شامل درگیری‌های پینگ پونگی بیشتری است. آنها با اینکه به موفقیت‌هایی دست پیدا می‌کنند و حتی کاری می‌کنند تا برندن فقط چند ساعت به آزادی موقت نزدیک شود، ولی همیشه اصرارِ بی‌دلیل و ظالمانه‌ی وکلای دادستانی روی زندانی نگه داشتنِ برندن باعث می‌شود که به محض بستنِ مشتشان به دور پیروزی، با کله به دیوار بخورند.

همیشه برخی از استرس‌زاترین و دلشوره‌آورترین لحظاتِ این‌جور

مستندها تماشای آماده شدنِ وکلا و مناظره‌ها و بحث و جدل‌های

دادگاهی‌شان است و فصل دوم «ساختن یک قاتل» – Making a Murderer هم در خط

داستانی برندن شامل مقدار زیادی از آنها می‌شوند. مخصوصا

با توجه به اینکه سازندگانِ سریال، این لحظات را با ضرباهنگِ

تریلرهای پُرحرارت کنار هم تدوین کرده‌اند. از صحنه‌ای که نورا

نایرایدر را در اتاقِ قرنطینه در حال آمادن شدن در مقابلِ بمبارانِ

سوالاتِ همکارانش که نقش قاضی را برعهده دارند می‌بینیم

تا صحنه‌ای که دریزین از خستگی روی زمین اتاقش ولو شده

است. از صحنه‌ای که آنها را هول هول در حال نوشتن نامه‌ای

برای اعتراض به رای قاضی قبل از به پایان رسیدن ضرب‌العجلِ

دادگاه در نیمه‌شب در حالی که ساختمان خالی شده است

می‌بینیم تا صحنه‌ای که آنها را در حال آنالیز کردنِ تک‌تک قاضی‌

های احتمالی که قرار است درخواستشان را بشنوند می‌بینیم.

اگرچه بعد از تمام این تمرینات انتظار داریم که آنها بعد از قدم

گذاشتن در مقابل قاضی‌ها حسابی بترکانند، ولی اکثر قاضی‌

ها آن‌قدر بی‌رحم و تهاجمی هستند که حتی بهترین و آماده‌

ترین جنگجوها هم با قدم گذاشتن به درونِ رینگ، به من‌من

کردن می‌افتند، آن اطمینانی که قبلا در صدایشان احساس

می‌شد از آنها رخت می‌بندد و بعضی‌وقت‌ها احساس می‌

کنی که فقط یک قدم تا به گریه افتادن از شدت کلافگی و

فشار عصبی فاصله دارند. این حجم از تعلیق و تنش را به

ندرت می‌توان در فیلم و سریال‌های فیکشن پیدا کرد. فصل

دوم «ساختن یک قاتل» – Making a Murderer درباره‌ی پروسه‌ی پُرسرعت پوسیدگی

و فروپاشی در مقابلِ دفاعِ کُند و نابرابر کاراکترها است. این

موضوع بیش از همه در خط داستانی والدینِ استیون دیده

می‌شود. در این فصل متوجه می‌شویم نه تنها کار و کاسبی

پدرِ استیون مثل گذشته خوب نیست و حالا کمتر کسی پیدا

می‌شود که با آنها معامله کند، بلکه بزرگ‌ترین نگرانی و

ترسشان این است که نکند بمیرند و آزاد شدن پسرشان

را نبینند؛ حتی یکی از خرده‌پیرنگ‌های این فصل به زن

جوانی اختصاص دارد که صرفا به خاطر این یک شبه به

یک سلبریتی تبدیل شود و برای حضور در برنامه‌های

تلویزیونی پول بگیرد، با استیون طرح دوستی و عاشقی

می‌ریزد و قلبش را می‌شکند. برخی از ساده‌ترین و دراماتیک‌

ترین لحظاتِ سریال به دنبال کردن مادر و پدرِ پیرِ استیون در

مسیرِ زندان برای ملاقاتِ او اتفاق می‌افتند؛ از صحنه‌ی خنده‌

دار و معذب‌کننده‌ای در اپیزود هشتم که گوش‌های سنگینِ

دلورس و آلن یعنی آنها صدای یکدیگر را نمی‌شوند و به‌طرز

بامزه‌ای «چی گفتی؟ چی گفتی؟» می‌کنند تا صحنه‌ای که

آلن که یادش رفته کارت شناسایی‌اش را همراهش بیاورد،

از ملاقات با استیون باز می‌‌ماند و مجبور می‌شود بیرون منتظر

بماند. و البته مونولوگِ نهایی استیون در اپیزود آخر که آن‌قدر

خوب است که انگار توسط بهترین فیلمنامه‌نویسِ دنیا نوشته

شده است.

About writer

Check Also

ماتریکس 2021

نقدی بر «رستاخیزهای ماتریکس» :خانم واچوفسکی؛ کاش یک ماتریکس را برای ما باقی می‌گذاشتید!

نقدی بر «رستاخیزهای ماتریکس» :خانم واچوفسکی؛ کاش یک ماتریکس را برای ما باقی می‌گذاشتید! از …