نقد و بررسی فیلم «هویت» (Identity)
داستان فیلم در دو مکان کاملاً متفاوت (یکی دادگاه و دیگری مهمانسرا) اتفاق میافتد. در دقایق نخستین فیلم، کارگردان
سعی میکند تا کاراکترهای فیلم را بهطور مختصر به بیننده بشناساند. افرادیکه هر کدام با توجه به اتفاقی خاصی در یک مهمانسرای سر راهی گرد هم میآیند. مالکوم ریورز مرد زندانی روانپریشی است که به جرم ارتکاب به چندین قتل، محکوم به اعدام است و در شب قبل از اجرای حکم به درخواست روانشناس او (مالیک) جلسهای برای ارائه آخرین دفاعیاتش ترتیب داده میشود. روانشناس او سعی دارد تا به حاضران در جلسه و قضات نشان دهد که قتلهای مالکوم به طور ناآگاهانه و به دلیل شرایط روحی و روانی خاص او صورت گرفته است.
آنچه که مالکوم برای حضار تعریف می کند ماجرای شبی بارانیست که در آن ۱۰ شخصیت داستان فیلم شامل یک بازیگر زن و رانندهاش، یک پلیس و زندانیاش، یک دختر جوان، یک خانوادۀ سه نفره (زن و مرد و یک پسر بچه ۱۰ ساله) و یک زوج جوان به دلیل شرایط بد جوی در یک مهمانسرا در حومه شهر توقف می کنند و بهمراه صاحب مهمانسرا جمعی ۱۱ نفره را تشکیل می دهند. کلیه راههای ارتباطی مهمانسرا به دلیل شرایط بد جوی با خارج قطع شده است. ناگهان با کشته شدن یکی از آنان اوضاع بهم میریزد. پس از مدتی کوتاه نفر بعدی هم کشته میشود. قاتل برای هر جسد، شمارهای میگذارد و این یعنی اینکه هر یک از آنها میتواند قربانی بعدی ماجرا باشد.
از اینرو یک فضای بیاعتمادی و رعب و وحشت در میان سایر افراد باقیمانده ایجاد میشود. فضایی که حتی مخاطب نیز آنرا به روشنی لمس میکند. بین برخی از افرد ائتلافهایی جهت پیدا کردن قاتل اصلی در میگیرد اما قاتل اصلی همچنان ناپیداست. افراد باقیمانده یکی پس از دیگری کشته میشوند و سرانجام تنها کسانیکه زنده میمانند دختر جوان فیلم و پسر بچه ۱۰ ساله است. یعنی تا این لحظه سایر شخصیتهای خطرناک منفک شده از مالکوم به قتل رسیدهاند و تنها افرادی باقی ماندهاند که به هیچ عنوان احتمال خطر برای سایرین ندارند.
دکتر مالیک با استناد به این امر، برای حاضرین در جلسه چنین استنباط میکند از آنجاییکه مالکوم در حال حاضر به یک وحدت و یکپارچگی شخصیتی دست یافته و نسبت به سایر شخصیتهای وجودی خویش بینش لازم را پیدا کرده است از اینرو نمیتواند دیگر خطری برای سایرین در بر داشته و به سطح آگاهی رسیده است.
بنابراین با اعلام رأی بخشودگی از سوی قضات حاضر در جلسه،
جهت انتقال و بستری شدن در یک مرکز روانپزشکی به دکتر
مالیک سپرده میشود. اما در طول مسیر انتقال به مرکز روانپزشکی
در حالیکه به نظر میرسد همه چیز بهخوبی و خوشی به پایان
رسیده و در ماشینی که زندانی بهمراه دکترش عازم محل مذکور
است ناگهان مالکوم، دستبندش را دور گردن دکتر مالیک حلقه کرده
و وی را خفه میکند و تازه اینجاست که مخاطب متوجه میشود قاتل
اصلی همان پسربچه ۱۰ ساله است که در واقع نمادی از کودکی
مالکوم واقعیست.