نقد فیلم Godzilla: King of the Monsters
پس از تماشای اثر طولانی و پر سر و صدایی که «گودزیلا: پادشاه هیولاها»(Godzilla: King of the Monsters) باشد، این
حقیقت ناگهان بر من تسلط یافت که چیزی که چند لحظه پیش دیدم، بیش از اینکه یک فیلم دربارهی «کایجو»(به ژاپنی به معنی هیولا است) باشد، فیلمی از ردهی «تبدیلشوندگان»(Transformers) است. اگرچه فیلم مصائب زیادی را در به تصویر کشیدن تاریخ ۶۵ سالهی این موجود داشته است(حتی تا حدی که از موسیقی مناسبی با آثار کلاسیکتر Toho استفاده بکند) اما روش خستهکنندهای که با آن بینندگان را مورد هجمه قرار داده است همان چیزی است که «مایکل بی» در آثار روباتیک و بیروح خود به تکامل رسانده بود، بهگونهای که تفاوت واضحی بین این آثار نمیتوان تشخیص داد. لحظات نابودی و انفجار – که مشخصا در آثار گودزیلامحور لازمهی آن اند – خیلی زیبا با جزئیات کامل خود به تصویر کشیده شده اند و به طور کامل از تلفات انسانی فجیع این رویداد چشمپوشی شده است. اشارات بسیار محدودی به تخلیهی شهروندان از محل حادثه وجود دارد اما واقعا فراری از این هیولاها نیست و آمار مرگ در این فیلم باید چیزی بیش از ۰۰۰/۰۰۰/۱ نفر باشد. مشکلی که با سری «تبدیلشوندگان» همیشه وجود داشته این بوده است که تخریبهای عظیم را عادی سازی کرده و سرگرمکننده نشان میدهند، بلایی که دقیقا بر سر این فیلم هم آمده است.
یکی از ایراداتی که به فیلم سال ۲۰۱۴ او یعنی «گودزیلا»(Godzilla) گرفته میشد(فیلمی که به شخصه طرفدار آن هستم اگرچه معتقدم یک سری کوتاهیها و نقاط ضعف نیز دارد) این بود مدت زمان حضور گودزیلا به عنوان محوریت اثر خیلی کم بود. به نظر من میرسد که پیشزمینهی طولانی حضور او مناسب بود و بینندگان را برای معرفی بزرگ حاضر میکرد. در این فیلم گودزیلا مدت زمان بیشتری در مرکز اثر حضور دارد و صدالبته سه هیولای Tohoی کلاسیک دیگر نیز او را همراهی میکنند: Rodan, Mothra و King Ghidorah. هیولایی هم که از صحنهی اکشن دور مانده چرا که برای فیلم بعدی نگهش داشته اند کسی نیست جز «کینگ کونگ». این مسئله مشکلی برای فیلمسازان ایجاد میکند که هیچوقت نمیتوانند آن را حل بکنند. به دفعات به حضور «کینگ کونگ» در این اثر اشاره میشود اما (به جز یک کلیپ کوتاه دربارهی فیلم «جزیرهی جمجمه»(Skull Island) چیز دیگری از او نمیبینیم. این دقیقا همان رویکردی است که در فیلم «مرد آهنی»(Iron Man 3) دیده بودیم و روشی که برای توجیه عدم حضور دیگر انتقامجویان از آن استفاده شده بود.
مشخصترین دلیلی که یک نفر بخواهد به خاطر آن فیلم «گودزیلا: پادشاه هیولاها» را ببیند این است که موجوداتی با سایز آسمانخراش یک دیگر را لت و پار و خرد و خمیر بکنند. این طبع مورد علاقهی دربارهی هیولاها از دهههای ۶۰ و ۷۰ بوده است، زمانی که هر فیلم گودزیلایی جدید این موجود عظیمالجثه را در برابر رقیب جدیدی قرار میداد. بعدها این فیلمها تبدیل به جشنوارهای از هیولاهای مختلف شدند و گودزیلا حتی پسردار هم شد! فیلم «گودزیلا: پادشاه هیولاها» این مبارزات به سبک رقابتهای کشتیکج WWE را جدیتر از هر فیلم دیگری در نظر گرفته است؛ با فیلم تاریک و تلخی روبهرو هستیم که مضامینی دربارهی تروریسم محیط زیست و همچنین نسلکشی در خود دارد. مبارزهی بین Rodan و Mothra چندان رضایت بخش نیست اما مبارزه اصلی بین Godzilla و King Ghidorah تمام انتظارات را برآورده میکند. این مبارزه ۳ دور به درازا کشیده میشود گرچه دور آخر تمام عظمت و شکوه آن را کامل به تصویر میکشد. کارگردان این اثر یعنی آقای «مایکل دوگرتی» بنا به دلایلی که به نظر فقط برای خودش واضح است تصمیم گرفته تا بخشهایی مرتبط با مرگ هیولاها را عملا و واضحا به پیشزمینهی اثر بفرستد. همچنین حجم زیادی از برف و باران نیز در اثر دیده میشود که باعث شد فکر کنم جلوههای ویژهی اثر در چه حدی بوده اند که تصمیم گرفته شده از این حجم از پوشش برای آن استفاده بشود.
بخش زیادی از موفقیت هر فیلم هیولامحوری در وهلهی اول به این بستگی دارد که اثر در لحظاتی که اکشن وجود ندارد چه عملکردی دارد. هیچکس انتظار فیلمنامهای بینظیر یا شخصیتپردازی خارقالعاده از چنین فیلمهایی ندارد اما راههای معقولی برای علاقمند نگه داشتن بینندگان به اثر وجود دارد در زمانی که فیلم بر روی گودزیلا یا دیگر هیولاها تمرکزی ندارد. آن راهها هر چیزی که میخواهند باشند، در منطق و تلاشهای آقای «داتری» تاثیری نداشته اند. او شخصیتهای به شدت تکبعدی و سطحیای را به ما تحویل داده است که در روایتی بیش از حد احمقانه دست و پا میزنند. حتی شاید این بخشها را هم بتوان نادیده گرفت اما در صورتی که کارگردان این همه زمان صرفشان نمیکرد. همه متوجه نیاز چنین اثری به وجود انسانها و روایتهای مرتبط با آنها هستیم و کمک شایانی به اثر خواهد شد اگر بازیگرها کمی با یکدیگر فرق بکنند. اما زمانی بیش از اندازه صرف مشکلات و درام خستهکنندهی خانوادهی دکتر «اما راسل»(ورا فارمیگا)، «مارک راسل»(کایل چندلر) و دخترشان یعنی «مدیسون»(میلی بابی برون) شده است. و به ندرت دیده ایم که چنین بازیگران نامزد جوایزی مثل اسکار، بفتا یا گلدن گلوب مثل «کن واتانابی، ژانگ ژییی، بردلی وایتفورد، سالی هاکینز و چارلز دنس» تا این حد در اثر تلف بشوند(به شخصه هنوز متوجه نشدم «ژانگ» چرا نقش دو شخصیت را در این اثر بازی کرد اما شاید هم من به حد کافی به آن توجه نداشتم).
راستی این را هم بگویم که هیچ دلیل وجود ندارد که تلاش کنیم خلاصهای از داستان فیلم به بینندگان بدهیم چرا که پایهها و اساس داستان به کل غیرضروری است. تنها چیزی که لازم است بدانید این نکته است که وقتی موجودات غولآسای اثر وارد بازی میشود همه چیز رو به نابود خواهد رفت. آنها تخریب خواهند کرد. مردم در تعداد بسیار زیادی خواهند مرد. هیولاها با یکدیگر خواهند جنگید. مقامات دولتی سلاحهای هستهای شلیک خواهند کرد. چه چیز دیگری لازم است بدانید؟ چه اهمیتی دارد که یک دختر جوان در درگیری بین مادر دانشمند اما دیوانه اش و پدر متنفر از گودزیلای خود گیر افتاده است؟ چه اهمیتی دارد که یک تروریست زیست محیطی در هیبت «تایوین لنیستر» قصد دارد که زندگی روی کرهی زمین را به عصر آغازینش بازگرداند؟
فیلم «تبدیلشوندگان» تنها اثری نبود که به هنگام تماشای این اثر به یاد آن افتادم. این فیلم همچنان من را به یاد «پیچاننده»(Twister) نیز انداخت. بسیاری از لحظات فیلم نشانگر عدم توانایی بشر در مبارزه با نیروی طبیعت بود. قبل از اینکه فرنچایز «گودزیلا» تبدیل به محلی برای پول درآوردن شود، آن را به عنوان یک نمونهی استعارهی دقیق و جدی و مهم برای زمانی در نظر میگرفتند که انسانها با نیروهایی فراتر از درکشان وارد نزاع بشوند(به لحاظ مفهومی چیزی نزدیک به داستان «فرانکنشتاین). «گرت ادوارز» کارگردان فیلم قبلی با ساخت اثر خود تا حدی این موضوع را یادآوری کرد. اگرچه اما در فیلم «پادشاه هیولاها» ما با عملا موعظهی اثر دربارهی تغییرات زیست محیطی و بیداری هیولاها مواجه ایم. حس میکنیم در دورانی به سر میبریم که مفهوم ظرافت معنای خود را کاملا از دست داده است. استعاره وقتی معنا دارد که فردی نایستد و با تابلویی در دست شروع به توضیح دادن آن نکند.
خیلی دلم میخواست که از این فیلم خوشم بیاید چرا که «گودزیلا» در زمانی که بچه بودم بخشی از آن دوران برای من محسوب میشد. مواردی در فیلم «پادشاه هیولاها» وجود داشت که ازشان لذت میبردم که اکثر آنها مرتبط با مبارزات اثر میشدند. این مبارزات بسیار خوب اجرا شده بودند و انکار کردن هیجانی که اولین رویارویی «گودزیلا و کینگ گودیرا» داشت غیرممکن است. برای طرفداران فیلمهای هیولایی این اثر لحظات ناب خود را خواهد داشت. در کل اما به حدی فیلم دچار درهمریختگی است، درهمریختگیای که بخش اعظمی از آن مرتبط است
با مشکلات انسانی، سیاستهای احمقانه و یا
دیوانههایی که باور دارند تنها راه نجات جهان کشتن
جمعیت کثیری از آن است. تماشای «پادشاه هیولاها» یعنی زمانی که در انتظار لحظات خوب هستید، لحظات ملالآور دیگر را تحمل بکنید(برای کسانی
که کنجکاو سکانس پس از تیتراژ اثر هستند بگویم
که بله، همچین سکانسی وجود دارد اما به کل
ربطی به «کینگ کونگ» ندارد. این سکانس کاملا
زائد است و اصلا توجیهی وجود ندارد که ۱۰ دقیقه
برای دیدن آن به انتظار بنشینید).
عامل نوستالژی که در تار و پود این اثر وجود
دارد را به سادگی میتوان بسیار قدرتمندتر
از برای مثال «علاالدین»(Aladdin) دانست،
حداقل در میان مردانی که سن مشخصی
دارند. فیلم همچنین در میان کودکان نیز
طرفدار خواهد داشت. اما شکافهای
زیادی در جذابیت اثر برای سلیقهی بین
نسلی/بین جنسیتی وجود دارد که نگذارد
«گودزیلا: پادشاه هیولاها» تبدیل به فیلم
بزرگی در تابستان امسال بشود. برخی
ممکن است بگویند که این اثر صرفا پیش
زمینهای برای نبرد مجدد «گودزیلا و کینگ
کونگ» در سال آینده است. اما پس از
تماشای این فیلم باید بگویم که علاقه
و شوقم برای تماشای آن اثر بسیار کم
تر شده است.