نقد و بررسی فیلم Gloria (گلوریا)
جک که حساب دار یک گروه مافیایی است پس از همکاری با اف بی آی و برداشتن بخشی از پولهایی
که به دستش میرسیده، توسط اعضای باند شناسایی میشود. تبهکاران به خانهٔ او حمله میکنند و چک پسر خود را به زنی که در همسایگیشان زندگی میکند – گلوریا – میسپارد. از ورود پسر بچه به خانهٔ گلوریا بیشتر از چند دقیقه نمیگذرد که صدای شلیک شنیده میشود، پس از آن دیگر وارد آن خانه نمیشویم و مرگ تمام اعضای خانوادهٔ پسر بچه به همین سادگی نمایش داده میشود. بدین ترتیب کاساوتیس اتفاق اصلی فیلم را در همان ابتدای روایت قرار میدهد و با توجه به ساختار هیجان انگیز و موضوع ملتهب افتتاحیه، مخاطب خودش را در موقعیت سختِ دو شخصیت باقی مانده دیده و به تماشای سرنوشتشان علاقه مند میشود. باقی تلاش فیلم صرف ترسیم رابطه ای منحصر به فرد بین گلوریا و پسربچه میشود. رابطه ای متفاوت که از راه تقابل نیازهای یک کودک ، که تازه خانوادهاش را ار دست داده با گلوریا – که بعداً میفهمیم خودش عضوی از همان گروه تبهکاری بوده و ناخواسته وارد این درگیری میشود – پایه گذاری میشود و در مسیر هم نشینی تضادهای اخلاقی این دو و پیوندی که به تدریج بینشان شکل میگیرد، رشد میکند. گلوریا از همان ابتدای فیلم به جک میگوید که از بچهها خوشش نمیآید و با آنها میانه ای ندارد اما پس از اینکه در عمل انجام شده قرار میگیرد، نیرویی پنهان او را به نگهداری و نجات پسربچه مجبور میکند. با پیش روی فیلم و مشخص شدن گذشتهٔ او کم کم دلیل این عملش را میفهمیم، قابل درک است که پسربچهٔ بی سر پناه و آسیب پذیر تلنگری بر حس مادرانه ای که سالهاست در او سرکوب شده زده است.
تضاد بین جهان بی رحم و خشن بیرون در برابر فضای عاطفی ناشی از ارتباط گلوریا و پسربچه نکته ایست که فیلمساز به آن بها میدهد و اکثر اتفاقات را در جهت این ناهمخانی تصویر میکند. گلوریا که خود عنصری از همان جهان بیرونی بوده اکنون مسئولیت نگه داری از کودکی را به عهده گرفته که درکی از محیط پیرامون ندارد و در دنیای معصومانهٔ خودش سیر میکند. کودک تنها عنصری است که سمت دیگر این تضاد را نمایندگی میکند و گلوریا به خوبی این را درک میکند، نجات کودک تنها فرصت اوست برای دور شدن از محیط بی رحمی که گرفتارش شده و چنانکه میبینیم نتیجه ای جز تنهایی برایش در بر نداشته است. کاساوتیس تلاش خود را کرده تا در تصویر کردن احساسات مادرانهٔ گلوریا از موقعیت و جایگاه منحصر به فرد او دور نشده و به دام کلیشهها نیوفتد به همین دلیل واکنشهای گلوریا شباهتی به تعاریف معمول مادرانگی ندارد. اکثر مواقع برای جواب دادن به سؤالهای پسربچه بی حوصله است، چندین بار جملات دردناکی در رابطه با اینکه او دیگر خانه و پدر مادری ندارد بر زبان میآورد، بارها پیش چشمان او به مردهای تبه کار شلیک میکند و حتی برای اینکه تنبیهش کند، او را در خیابان رها کرده و میگوید دیگر اهمییتی به او نمیدهد و میتواند هر جا که دلش میخواهد برود! با اون حال خود اوست که برای پیدا کردنش در خیابانها میدود، ادمکشی هایش برای حفظ جان کودک است ، در تنهایی شبانه اوست که کودک را در آغوش میگیرد. تلاش فیلمساز در سر و شکل دادن به این رابطه و پرورش دو شخصیت اصلی نقطه قوت فیلم است اما منطق زنده ماندن آنها و عبورشان از موانع فدای خلق این ربطهٔ عاطفی شده است.
شکل تلاشهای باند تبهکاری برای گیر انداختن گلوریا و ناکام ماندن این
تلاشها جلوه ای دم دستی و ساده انگارانه دارد، به خصوص که کشتار
ابتدایی فیلم تصویری مخوف و بی رحم از آنها بدست میدهد که هماهنگی
ای با آنچه بعد ازشان میبینیم ندارد. فیلمساز خشم و جدیت تبه کاران را در
ابتدای فیلم به کار میگیرد تا موقعیت پر تعلیق و تنگنای پیرامون گلوریا را به
نمایش بگذارد و میخ اول برای همراه کردن مخاطب را محکم بکوبد اما در ادامه
این نگاه جدی را دست و پاگیر میبیند و با پرداختی آسان گیرانه کار خود را
ساده میکند. این نگاه بیش از حد خوش بینانه در پایان فیلم هم در نظر گرفته
شده و به اثر ضربه می زند. البته دور از ذهن نیست که مفهوم مورد نظر فیلمساز
که از تقابل نیرویهای بی رحم بیرونی در برابر گلوریا و کودک شکل گرفته جز
با پیروزی طرف مثبت کامل نمیشده است اما برای درک ارزش پیروزی آنها،
به موانع پیش رویشان نگاه میکنیم. موانعی که نیروی شر فیلم سر راه گلوریا قرار میدهد چقدر جدی است؟ ساده انگاری فیلمساز در چینش موانع تأثیر پیروزی پایانی را کم میکند و از ماندگاری اثر میکاهد. گلوریا فیلمی است که میشود آن را بدون احساس ابتذال تا انتها تماشا کرد و سرگرم شد اما کاستیهایی دارد که اجازه نمیدهند آن را در کارنامهٔ فیلمساز، چندان جدی بگیریم.