دی ۲۲, ۱۳۹۰ داستان های بحار انوار جلد دوم 0
امام زین العابدین علیه السلام به فرزندش (امام محمد باقر علیه السلام ) فرمود:- فرزندم ! با پنج کس همنشینى و رفاقت مکن !- از همنشینى با ((دروغگو)) پرهیز کن ؛ زیرا او مطالب را برخلاف واقع نشان مى دهد. دور را نزدیک و نزدیک را به تو دور جلوه …
Read More » دی ۲۲, ۱۳۹۰ داستان های بحار انوار جلد دوم 1
شخصى در محضر امام زین العابدین علیه السلام عرض کرد:- الهى ! مرا به هیچ کدام از مخلوقاتت محتاج منما!امام علیه السلام فرمود: هرگز چنین دعایى مکن ! زیرا کسى نیست که محتاج دیگرى نباشد و همه به یکدیگر نیازمندند.بلکه همیشه هنگام دعا بگو:- خداوندا! مرا به افراد پست فطرت …
Read More » دی ۲۲, ۱۳۹۰ داستان های بحار انوار جلد دوم 0
فاطمه دختر على عليه السلام روزى امام زين العابدين عليه السلام را ديد که وجود نازنين او در اثر کثرت عبادت رنجور و ناتوان گرديده است . بدون درنگ پيش جابر آمد و گفت :- جابر! اى صحابه رسول خدا! ما بر گردن شما حقوقى داريم .
Read More » دی ۲۲, ۱۳۹۰ داستان های بحار انوار جلد دوم 0
يکى از خويشان امام زين العابدين عليه السلام در برابر آن حضرت ايستاد و زبان به ناسزاگويى گشود. حضرت در پاسخ او چيزى نگفت . هنگامى که مرد از پيش حضرت رفت . امام به اصحاب خود فرمود:- آنچه را که اين مرد گفت ، شنيديد.
Read More » دی ۲۲, ۱۳۹۰ داستان های بحار انوار جلد دوم 1
سيد على حسينى که از اصحاب امام رضا عليه السلام است مى گويد:من همسايه امام على بن موسى الرضا عليه السلام بودم . چون روز عاشورا مى شد از ميان برادران دينى ما يک نفر مقتل امام حسين عليه السلام را مى خواند
Read More » دی ۲۲, ۱۳۹۰ داستان های بحار انوار جلد دوم 1
وهب پسر عبدالله روز عاشورا همراه مادر و همسرش در ميان لشکر امام حسين عليه السلام بود. روز عاشورا مادرش به او گفت : فرزند عزيزم ! به يارى فرزند رسول خدا قيام کن .وهب در پاسخ گفت : اطاعت مى کنم . و کوتاهى نخواهم کرد.
Read More » دی ۱۳, ۱۳۹۰ داستان های بحار انوار جلد دوم 0
روز عاشورا هنگام نماز ظهر ابو ثمامه صيداوى به امام حسين عليه السلام عرض کرد:- يا ابا عبدالله ! جانم فداى تو باد! لشکر به تو نزديک شده ، به خدا شما کشته نخواهى شد تا من در حضورتان کشته شوم .
Read More » دی ۱۱, ۱۳۹۰ داستان های بحار انوار جلد دوم 0
حرثمه مى گويد:چون از جنگ صفين همراه على عليه السلام برگشتيم ، آن حضرت وارد کربلا شد. در آن سرزمين نماز خواند. و آن گاه مشتى از خاک کربلا برداشت و آن را بوييد و سپس فرمود:- آه ! اى خاک ! حقا که از تو مردمانى برانگيخته شوند که بدون حساب داخل بهشت گردند.
Read More » دی ۱۱, ۱۳۹۰ داستان های بحار انوار جلد دوم 2
امام حسين عليه السلام مى فرمايد:من با پدرم در شب تاريکى خانه خدا را طواف مى کرديم . کنار خانه خدا خلوت شده بود و زوار به خواب رفته بودند که ناگهان ناله جانسوزى به گوشمان رسيد.
Read More » دی ۱۱, ۱۳۹۰ داستان های بحار انوار جلد دوم 3
مرد عربى نزد امام حسين عليه السلام آمد و عرض کرد:- اى فرزند پيغمبر! من خونبهايى را ضامن شده ام و از پرداخت آن ناتوانم . با خود گفتم خوب است آن را از شريفترين مردم درخواست کنم و شريفتر از خاندان پيغمبر صلى الله عليه و آله به نظرم نرسيد.
Read More » دی ۱۱, ۱۳۹۰ داستان های بحار انوار جلد دوم 2
هنگامى که اسيران فارس را به مدينه آوردند، از يک سو عمر قصد داشت که زنان اسير را بفروشد و مردان آنها را غلام عرب قرار دهد و از سوى ديگر اين فکر را نيز در سر داشت که اسيران فارس ،
Read More » دی ۱۱, ۱۳۹۰ داستان های بحار انوار جلد دوم 0
روزى عثمان در آستانه مسجد نشسته بود. شخص فقيرى به نزدش آمد و از او کمک مالى خواست . عثمان دستور داد. پنج درهم به او بخشيدند. فقير گفت : اين مبلغ برايم کافى نيست . مرا به کسى راهنمايى کن که مبلغ بيشترى به من کمک کند.
Read More » دی ۱۱, ۱۳۹۰ داستان های بحار انوار جلد دوم 1
مردى از اهل شام که در اثر تبليغات دستگاه معاويه گول خورده بود و خاندان پيامبر را دشمن مى داشت ، وارد مدينه شد. در شهر امام حسن عليه السلام را ديد. پيش آن حضرت آمد و شروع به ناسزا گفتن کرد و هر چه از دهانش مى آمد به آن بزرگوار گفت .
Read More » دی ۱۰, ۱۳۹۰ داستان های بحار انوار جلد دوم 0
حسن و حسين عليهماالسلام مريض شدند. پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله با چند تن از ياران به عيادتشان آمدند. گفتند:- يا على ! خوب بود نذرى براى شفاى فرزندانت مى کردى .على عليه السلام و فاطمه عليهماالسلام نذر کردند،
Read More » دی ۱۰, ۱۳۹۰ داستان های بحار انوار جلد دوم 0
مردى به همسرش گفت : برو خدمت حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام از او بپرس آيا من از شيعيان شما هستم يا نه ؟آن زن خدمت حضرت زهرا عليهاالسلام رسيد و مطلب را پرسيد.
Read More » دی ۱۰, ۱۳۹۰ داستان های بحار انوار جلد دوم 1
عمران پسر شاهين از بزرگان عراق بود. وى عليه حکومت عضدالدوله ديلمى قيام نمود.عضدالدوله با کوشش فراوان خواست او را دستگير نمايد. عمران به نجف اشرف گريخت و در آنجا با لباس مبدل مخفيانه زندگى مى کرد.
Read More » دی ۱۰, ۱۳۹۰ داستان های بحار انوار جلد دوم 2
هارون پسر عنتره از پدرش نقل مى کند:در فصل سرما در محضر مولا على علیه السلام وارد شدم . قطیفه اى کهنه بر دوش داشت و از شدت سرما مى لرزید. گفتم : یا امیرالمؤ منین ! خداوند براى شما و خانواده تان بیت المال مانند دیگر مسلمانان سهمى قرار …
Read More » دی ۱۰, ۱۳۹۰ داستان های بحار انوار جلد دوم 1
در زمان خلافت عمر، جوانى به نزد او آمد و از مادرش شکايت کرد. و ناله سر مى داد که :- خدايا! بين من و مادرم حکم کن .عمر از او پرسيد:- مگر مادرت چه کرده است ؟ چرا درباره او شکايت مى کنى ؟جوان پاسخ داد: مادرم نه ماه مرا در شکم خود پرورده و دو سال تمام نيز شير داده .
Read More » دی ۶, ۱۳۹۰ داستان های بحار انوار جلد دوم 1
حضرت على علیه السلام مردى را دید که آثار ترس و خوف در سیمایش آشکار است . از او پرسید:- چرا چنین حالى به تو دست داده است ؟مرد جواب داد:- من از خداى مى ترسمامام فرمود:- بنده خدا! (نمى خواهد از خدا بترسى ) از گناهانت بترس و …
Read More » دی ۶, ۱۳۹۰ داستان های بحار انوار جلد دوم 1
لى بن ابى رافع مى گويد:من نگهبان خزينه بيت المال حضرت على بن ابى طالب عليه السلام بودم . در ميان بيت المال گردنبند مرواريد گران قيمتى وجود داشت که در جنگ بصره به غنيمت گرفته شده بود. دختر اميرالمؤ منين کسى را نزد من فرستاد و پيغام داد که شنيده ام در بيت المال گردنبند مرواريدى هست .
Read More »