خاطرهای جالب از زبان پزشکمعالج شهیدهمت
خاطره دیدار دکتر ربانی استاد فعلی دانشگاه علوم پزشکی تهران و از جراحان بیمارستان صحرایی امام حسین (ع) در زمان دفاع مقدس با شهید محمدابراهیم همت خواندنی است.
به گزارش مشرق ، در یکی از روزهای زمان دفاع مقدس در بیمارستان امام حسین (ع) در منطقه دار خوین خوزستان مشغول عمل جراحی بودم که یکی از برادران مرا صدا کردند و گفتند کار مهمی پیش آمده و راه بیفتید با هم برویم و سپس مرا سوار ماشین لندکروز کردند و به همان منطقه و در واقع قرارگاه و خط مقدم بود و در همین حین من کمکم احساس نگرانی کردم از این بابت که تک و تنها داشت مرا میبرد و من نمیدانستم که مرا کجا میبرد تا اینکه به مقر رسیدیم و مرا به داخل مقر هدایت کرد و بعد از پیاده شدن از ماشین شهید ممقانی را دیدم که ایشان من را از قبل میشناخت و من نیز با دیدن او آرامتر شدم و سپس مرا داخل زیرزمینی بردند که دیدم جوانی کف این سنگر دراز کشیده و همان موقع فهمیدم که مرا آوردهاند که این جوان را ویزیت کنم.
Read More » اسفند ۱, ۱۳۹۰ حکایات و داستانهای زیبا, یادداشت 1
فردی مسلمان یک همسایه کافر داشت
هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعن و نفرین می کرد :
خدایا ! جان این همسایه کافر من را بگیر.مرگش را نزدیک کن (طوری که مرد کافر می شنید)
زمان گذشت و آن فرد مسلمان بیمار شد.
Read More » مهر ۲۸, ۱۳۹۰ حکایات و داستانهای زیبا 2
از حکيم فرزانه اى پرسيدند: با اينکه خداوند چندين درخت مشهور و بارور آفريده است ، مردم هيچ کدام از آنها را به عنوان ((آزاد)) ياد نکنند، مگر درخت ((سرو)) را با اينکه اين درخت ميوه ندارد، حکمت چيست که تنها اين درخت را آزاده خوانند و از او به نيکى ياد نمايند؟!
Read More » مهر ۲۸, ۱۳۹۰ حکایات و داستانهای زیبا 1
از یکى از بزرگان پرسیدند: ((با اینکه دست راست داراى چندین فضیلت و کمال است ، چرا بعضى انگشتر را در دست چپ مى کنند؟)) او در پاسخ گفت : ((مگر نمى دانى که همیشه اهل کمال و صاحبان فضل ، از نعمتهاى دنیا محروم هستند؟!)) آنکه حظ آفرید و …
Read More » مهر ۲۸, ۱۳۹۰ حکایات و داستانهای زیبا 1
از این رو مى گویند: فریدون (شاه باستانى که بر ضحاک ستمگر پیروز شد و خود به جاى او نشست ) دستور داد خیمه بزرگ شاهى براى او در زمینى وسیع ساختند. پس از آنکه آن سراپرده زیبا و عالى تکمیل شد، به نقاشان چنین دستور داد تا این را …
Read More » مهر ۲۸, ۱۳۹۰ حکایات و داستانهای زیبا 1
لقمان دید آهنى در دست حضرت داوود علیه السلام است و همچون موم در نزد او نرم مى شود و او هرگونه بخواهد آن را مى سازد، چون مى دانست که بدون پرسیدن ، معلوم مى شود که داوود علیه السلام چه مى خواهد بسازد. از او سؤ ال نکرد، …
Read More » مهر ۲۸, ۱۳۹۰ حکایات و داستانهای زیبا 1
نادانى مى خواست به الاغى سخن گفتن بياموزد، گفتار را به الاغ تلقين مى کرد و به خيال خود مى خواست سخن گفتن را به الاغ ياد بدهد.
Read More » مهر ۲۸, ۱۳۹۰ حکایات و داستانهای زیبا 3
چوپانى پدر خردمندى داشت . روزى به پدر گفت : ((اى پدر دانا و خردمند! به من آن گونه که از پیروان آزموده انتظار مى رود یک پند بیاموز!)) پدر خردمند چوپان گفت : ((به مردم نیکى کن ، ولى به اندازه ، نه به حدى که طرف را لوس …
Read More » مهر ۲۸, ۱۳۹۰ حکایات و داستانهای زیبا 1
هر کس عقل و خرد خود را نزد خود کامل و تمام فرض مى کند و فرزندش را زيبا تصور مى نمايد. يک نفر يهودى با مسلمانى نزاع مى کرد. از گفتگوى آنها خنده ام گرفت و مسلمان خشمگينانه به يهودى مى گفت : ((الهى اگر اين سند من درست نيست مرا به آيين يهود از دنيا ببر!))
يهودى مى گفت : سوگند به تورات ، اگر سخنم نادرست باشد مانند تو پيرو اسلام گردم .
Read More » مهر ۲۸, ۱۳۹۰ حکایات و داستانهای زیبا 1
حضرت موسى علیه السلام به قارون (سرمایه دار مغرور عصرش )چنین نصیحت کرد: نیکویى و احسان کن ، همانگونه که خداوند به تو نیکى و احسان نموده است . )) قارون نصیحت موسى علیه السلام را نشنید و فرجام کارش را شنیدى که به عذاب الهى گرفتار شد، (که زمین …
Read More » مهر ۲۸, ۱۳۹۰ حکایات و داستانهای زیبا 1
عاقلى پرسیدند: نیکبخت کیست و بدبختى کدام است ؟ در پاسخ گفت : ((نیکبخت آن است که خورد و کشت کرد. بدبخت آن کسى است که مرد و گذاشت . )) مکن نماز بر آن هیچ کس که هیچ نکرد که عمر در سر تحصیل مال کرد و نخورد
Read More » مهر ۲۱, ۱۳۹۰ حکایات و داستانهای زیبا 1
شنیدم پیر کهنسالى در آن سن و سال پیرى مى خواست با زنى ازدواج کند، از یک دختر زیباروى که گوهر نام داشت خواستگارى کرد، دخترى که صندوقچه گوهرش از دیده مردم پنهان بود. طبق مراسم عروسى ، داماد به دیدار عروس رفت و به مزاح و خوش طبعى پرداخت …
Read More » مهر ۱۹, ۱۳۹۰ حکایات و داستانهای زیبا 1
پیرمردى پرسیدند: چرا زن نگیرى ؟ جواب داد: ((ازدواج با پیرزنان موجب خوشى نیست .)) به او گفتند: ((با زن جوانى ازدواج کن ، زیرا ثروت مکنت براى این کار دارى .)) در پاسخ گفت : ((من که پیر هستم ، با پیرزنها الفت و تناسب ندارم ، بنابراین زنى …
Read More » مهر ۱۹, ۱۳۹۰ حکایات و داستانهای زیبا 1
ثروتمندى بخیل ، داراى یک پسر بیمار و رنجور بود، خیرخواهان به او گفتند: مصلحت آن است که براى شفاى پسرت ، ختم قرآن کنى ( یکبار قرآن را از آغاز، پایان بخوانى ) با قربانى کنى ، و با ذبح گوسفند و یا شتر، گوشت آنها را صدقه بدهى …
Read More » مهر ۱۸, ۱۳۹۰ حکایات و داستانهای زیبا 0
یک روز از روى جهل جوانى بر سر مادرم فریاد کشیدم ، خاطرش آزرده شد و در کنجى نشست و در حال گریه گفت : ((مگر خردسالى خود را فراموش کردى که درشتى مى کنى ؟!)) چو خوش گفت : زالى به فرزند خویش چو دیدش پلنگ افکن و …
Read More » مهر ۱۸, ۱۳۹۰ حکایات و داستانهای زیبا 0
جوانى چابک ، نکته سنج ، شاد و خوشرويى در مجلس شادى ما بود، در خاطرش هيچ اندوهى راه نداشت ، همواره خنده بر لب داشت ، مدتى غايب شد، از او خبرى نشد، سالها گذشت ، ناگهان در گذرى با او ملاقات کردم ، ديدم داراى زن و فرزندان گشه و ريشه نهال شاديش بريده شده ، و گل هوسش پژمرده گشته ، از او پرسيدم ((حالت چطور است ؟ چرا پژمرده و ناشادى ؟ ))
Read More »