نقد فیلم Portrait Of A Lady On Fire (پرتره یک بانو در آتش)
سلین سیاما» یک درام معمایی و به شدت درجه یک را با خود به کن آورده که به تن هر مخاطبی رعشهای از ترس
و لذت میاندازد. با این داستان جدید، او بار دیگر مهارت خود در سبک و سیاق کلاسیک را به شکلی عمیقا لذت بخش اثبات می کند و آن را با رئالیسم اجتماعی معاصر که در «تام بوی» (Tomboy) و «دختر بچگی» (Girlhood) نشان داده بود همراه میکند.
فیلم در قرن ۱۸ و در بریتانی جریان دارد، جایی که یک زن اشراف زاده ایتالیایی («والریا گولینو» (Valeria Golino) کسی را استخدام کرده که به صورت رسمی یک همراه برای دختر زیبایش، «هلویس» («ادل هینل» (Adèle Haenel)) است، کسی که تازه از صومعه بازگشته و در حال ریکاوری پس از مرگ خواهرش است. این همراه، «ماریان» («نائومی مرلنت» (Noémie Merlant)) در واقع یک هنرمند است، و بانوی اشراف زاده از او میخواهد تا یک پرتره از «هلویس» به شکل پنهانی در خلوتشان بکشد، تا آن را به شوهر پولدار آینده در میلان نشان دهند، چرا که «هلویس» یک دنده و لجباز هیچ وقت رضایت نمیدهد تا از او چنین تصویری بکشند. قبلا یک هنرمند که برای همین کار استخدام شده بود اخراج شده است.
«ماریان» و «هلویس» طبق قول و قرار روزانه به قدم زدن میپردازند، در حالی که «ماریان» به شکلی دقیق و مهیج به چهره بانوی خودش زل میزند، به این قصد که چهره او را در ذهن بسپارد تا بتواند در خلوت خودش آن را روی کاغذ پیاده کند. با این حال «هلویس» از این زل زدنهای عمدی باخبر است، و شاید از آنها سوبرداشت میکند. یا این که، در اصل، او از آنها سوبرداشت نکرده است؟ خیلی زود، ذهن او مشغول به کار نیمه تمام مسئول قبلی کشیدن پرتره میشود، یک تصویر نصفه و نیمه و ناراحت کننده. او نقشه را لو میدهد و اذعان میکند که به شدت از کار خودش که واقعی و واضح هم است، ناراحت است و نارضایتی دارد، تا جایی که او نقاشی را طوری خراب میکند که انگار یکی از کابوسهای «فرنسیس بیکن» (Francis Bacon) است. و با اجازه دادن به ما برای دیدن کار اول، «سیاما» با هوشمندی نشان میدهد که چطور پرتره دوم به لطف این که پس از آب شدن یخ میان «ماریان» و «هلویس»، بانوی اشراف زاده به خدمتکار اجازه میدهد تا از او پرترهای بکشد برتریهای قابل لمسی دارد. صورت به تصویر کشیده شده او به شکلی غیر مستقیم، انگار که دارد به تماشاگر آن چپ چپ نگاه میکند ولی این نگاه بدتر از چیزی است که در واقع ماریان دارد، بدون آن لبخند نصفه و نیمهای که «ادل هینل» به چهره دارد. رابطه آنها جلوتر و جلوتر میرود، و آنها تا جایی پیش میروند که برای کمک به مستخدم «سوفی» («لوانا بایرامی» (Luàna Bajrami)) دست به یک تبانی میزند.
من روی لبه صندلیام بودم. «پرتره یک بانو در آتش» (Portrait of a Lady on Fire) چیزی از «آلفرد هیچکاک» در خود دارد – در واقع دو هیچکاک مجزا: «ربکا» (Rebecca)، که همان ورود یک زن جوان به یک خانه مرموز است، که تبدیل به کنام گذشته شده است، و همچنین «سرگیجه» هیچکاک، با آن زل زدنهای مهم مردانه. «سیاما» آن را تبدیل به یک زل زدن زنانه کرده، زل زدن به خبرگی، به تصاحب هنرمندانه، به خلسه شهوانی. و آن زل زدن دو طرفه است. «سیاما» شاید به شکلی عمدی قصد داشته تا رد پایی از دوست «اسکاتی» در «سرگیجه» یعنی «میج وود» به جا بگذارد، هنرمند عینکی که برای اسکاتی و نگرانیهایش تصویری از خودش را با ژستی میکشد که میداند او تبدیل به یک دل مشغولی برای اسکاتی خواهد شد.
اوقاتی از ترس واقعی هم در فیلم وجود دارد. عنوان فیلم به یک تصویر دیگر اشاره دارد که «ماریان» «هلویس» را در حالی به تصویر کشیده که منظره ترسناکی وجود دارد و زبانههای آتش از لبههای لباسش بیرون میزند. با توجه به گرایش او برای از بین بردن کاری که او ناخوشایند جلوه میکند، یا شاید به عنوان مدرکی برای هوسی ممنوعه، عنوان در حقیقت یک ابهام در خود دارد: آیا پرتره، یا بانو، کدام یک قرار است بسوزد؟ لحظه واقعی و دقیق که این نقاشی بر اساس آن است اسرارآمیز و وحشتناک است: مثل یک رویای بد که با شفافیت تمام بیان میشود. اضافه بر آن، «ماریان» مدام تصاویری از «هلویس» با لباس عروسی میبیند – و این ترسناکتر از هر داستان مربط با روح است.
«سیاما» اروتیسم را در کنار تفکر به فیلم تزریق
کرده است. یک مکالمه در مورد افسانه «اورفئوس»
(Orpheus) و «اوریدیسه» (Eurydice) به اینجا می
کشد که چطور «اورفئوس» احتمالا توانسته تا به
شکلی مهلک، به عشق خود نگاه کند. آیا همان
طور که «ماریان» فکر میکند، او یک دید عاشقانه
داشته، و نه هنرمندانه: که او آن شور و هیجان
زودگذر ولی حقیقی از تصویر واقعی را میخواسته
، به جای آن سردی و ابدیت ظاهرسازی شده که
تصاویر به ما نشان میدهد، و این که ما میتوانیم
خیال کنیم که به عشق حقیقی نسبت به فقط یک
نفر نزدیک شویم و با آن ادامه دهیم؟سکانسهای
آخر در یک گالری هنری و اپرا درگیرکنندهاند: یک دل
بستگی قدیمی همزمان مثل اسید خورنده است
و با این حال به شکل واضحی زنده. من را به یاد چه
چیزی انداخت؟ «روابط خطرناک» (Dangerous Liaisons)
از «دی لاکلوس» (De Laclos)؟ «زمانبندی بد» (Bad
Timing) از «نیکولاس روگ» (Nicolas Roeg)؟ نمیدانم.
ولی عجب داستانی در مورد هوس بود.