نقد فیلم Three Colors: Blue (سه رنگ: آبی)
به راستی مرز میان آزادی و اسارت کجاست؟ جواب ممکن است بسیار ساده و پیش پا افتاده باشد، اما کریستف
کیشلوفسکی با آبی-اولین قسمت از سه گانه سه رنگ– وضعیت پیچیدهای خلق میکند که پاسخ دادن به این پرسش را تقریبا غیرممکن میسازد. فیلم کیشلوفسکی اثری است در کنکاش این موضوع. اینکه آزادی به راستی چه ماهیتی دارد؟ آیا در اصل تفاوتی میان آزادی و اسارت در بیهدفی زندگی وجود دارد؟ تنها با بررسی متن این اثر میتوان پاسخ کیشلوفسکی به این سوال را دانست.
با اینکه چنین مضمونی در یک فیلم مستلزم دیالوگهای فراوان به منظور رساندن بهتر مفهوم اثر است، اما آبی از این قاعده پیروی نمیکند و بالعکس، کمحرف، ساده و خلوت است. این را میتوان از پیرنگ فوق العاده مینیمال داستان نیز دریافت. ژولی(ژولیت بینوش) پس از تصادفی ناگوار، همسر و فرزند خود را از دست میدهد و بعد از این حادثه تصمیم میگیرد زندگی تازهای را تجربه کند. با همین پیرنگ ساده و سرراست، کیشلوفسکی موفق به خلق فیلمی مملو از لحظات دراماتیک و پیچیده میشود؛ که هر کدام از این لحظات هنگامی که به شکل کلیتی به نام فیلم به یکدیگر متصل میشوند، سفری ادیسهوار در ذهن انسان شکل میگیرد. که تک تک بخشهای آن در پیشبرد داستان و خلق معنای مورد نظر کارگردان تعیین کننده است.
در سکانس افتتاحیه، کیشلوفسکی تکلیف بیننده با فیلم را از همان ابتدا روشن میکند: این یک فیلم معمولی نیست؛ و این را به وضوح میتوان از نماهایی که از پشت شیشه گرفته شدهاند- که حالتی رویاگونه به سکانس میدهند- دریافت. پس از تصادف سیر تحولی شخصیت ژولی آغاز میشود. او که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد در اول سعی بر خودکشی دارد؛ اما پس از آنکه دریافت در انجام این امر ناتوان است تصمیم به شروع زندگیای جدید، به دور از هرگونه قید و بند و وابستگی ذهنی میگیرد تا همه چیز را فراموش و خود را راحت کند. همانطور که در سکانسی در اوایل فیلم، موسیقیای تکان دهنده(ساخته زبگنیو پرایسنر) نواخته میشود و نوری آبی۱ بر صورت ژولی میتابد. انگار چیزی او را به سوی آزادی فرا میخواند. از همان لحظه بدخلقی و بیتفاوتی ژولی نسبت به اطرافش آغاز میشود.
او با بیرحمی هر چه تمامتر تلاش میکند تا گذشته خود را از بین ببرد؛ بنابراین قطعههای موسیقیای را که به کمک همسرش نوشته نابود میکند، خانه مجلل خود و تمام لوازم همراه آن را برای فروش میگذارد، اطرافیانش را رها میکند و حتی آب نبات چوبیای که برای دخترش نگاه داشته بود را نیز با خشونت در دهان خود میشکند و میخورد تا از شر آن خلاص شود. اما یک چیز را نمیتواند همراه خود نبرد و آن هم چراغی آبی است که در طول فیلم تبدیل به نمادی تعلق خاطر ناخودآگاه ژولی به گذشتهاش میشود.
ژولی سعی میکند به آزادی مطلق برسد و از بند
قیدهای زندگی قبلی خود خلاص شود. او حتی
تصمیم بر آن میگیرد که کار نکند و با باقی مانده
پول خود زندگیاش را بگذراند. اما پس از مدت
اندکی دچار روزمرگی میشود و این امر هنگامی
اوج میگیرد که کیشلوفسکی با یک نمای درشت
از فنجان قهوه و تغییر زاویه تابش نور، روز را شب
میکند و یک روز زندگی ژولی را در کوچکترین
مکان و با زود گذرترین زمان ممکن خلاصه میکند.
او آنقدر خود را توسط آزادی محاصره میکند که
در آخر اسیر بیقید و بندی میشود و حتی
عشق را نیز فراموش میکند. ژولی تا جایی
پیش میرود که حتی تحمل یک موش را نیز
در انباری خود ندارد. درباره همه چیز بیتفاوت
میشود. اما او هنوز هم که هنوز است آرامش
ندارد. زیرا در میان این بیتفاوتی اتفاقاتی برای
او رخ میدهند که هیچوقت نمیگذارند او آزادی
مفرط را تجربه کند.