هزار مرتبه شستم دهان به مشک و گلاب/ هنوز نام تو بردن کمال بی ادبی است

هزار مرتبه شستم دهان به مشک و گلاب/ هنوز نام تو بردن کمال بی ادبی استReviewed by مدیریت پرچم های سیاه شرق on Apr 25Rating:

دستش طناب بسته به او پشت پا زدند
یک عده جاهل متجاهر به فسق هم
لب تشنه آمدند ولی آب را زدند!!
یکدسته مس که رنگ طلا هم ندیده اند
تهمت به بی کفایتی کیمیا زدند
با جمع نا منظمشان سنگریزه ها
سیلی به روی مادر آیینه ها زدند
شیطان پرست های به ظاهر خدا پرست
حتی تو را برای رضای خدا زدند!!
تحریف کرده اند تو را تازیانه ها
از بس که حرفهای تو را نا به جا زدند
حالا که میشود اگر آن سالها نشد
پرسیدن همین که شما را چرا زدند؟؟

******
تازه ای نیست در این مهبط دود آلوده
جز همین رخوت سنگین رکود آلوده
بوی ذاتی شدن جلوه اسمایی داشت
گوشه چند پر خیس شهود آلوده
هر کجا شعله مستی است کسی گریانش
هر کجا دود خماری است ، کبود آلوده
اوج معراج نبی را به تزایُد می بُرد
جذبه دانه سیبی به فرود آلوده
ذات تو مغرب عنقاست ، ندارد قیدی
حیف از عشق که باشد به وجود آلوده
سخت پرهیز کن از صحبت صاحب نفسان
چون که آیینه ای و آه حسود آلوده
غم تو بیش و کم غیرت اصحاب وفاست
شب و روز تو ، به این بود و نبود آلوده
فوران کردن این آب ، زمین گیرش کرد
گریه دار است قیام به قعود آلوده
تشنگی کو که بفهمند چه کاری کردند ؟
شده از ضربه ی شان بستر رود آلوده

******
رسیده ساعت سنگین جان سپردن من
بیار قطعه زمینی برای مردن من
رسیده لحظه دندان به هم فشردن تو
رسیده لحظه پنجه به هم فشردن من
به نام تو شده بودم همین دو سه شب پیش
چقدر زود گذشت از به تو سپردن من
و من میان دو راهی شکست خورده شدم
ترک نخوردن تو یا شتک نخوردن من
چقدر صفحه تقدیر را ورق زده ام
که پاره پاره شده از ورق شمردن من
و بعد از این که بمیرم کنار تو هستم
زیاد کار ندارد چگونه بردن من
شروع می شوم از انتهای غربت تو
تمام می شوی آغاز خاک خوردن من

******
با خون پاک تو کفن تو وضو گرفت
از چشمه ی طهور تن تو وضو گرفت
میخواستی بپوشی اش اما وضو نداشت
پس زود رفت پیرهن تو وضو گرفت
من کشف کرده ام که تو از آب بهتری
دیدم که آب با بدن تو وضو گرفت!!
روزانه پنجمرتبه :زرد و سفید و سرخ
از روح آبی تو تن تو وضو گرفت
چیزی نبود پاکتر از تو بجز خودت
یعنی که با من تو من تو وضو گرفت
قبل از تولد تو که باران گرفته بود
دنیا برای آمدن تو وضو گرفت
خوش باش علی که بازوی او خون نیامده است
عشق تو هستی تو زن تو وضو گرفت!

******
سلام می کنم و میخورد به دیواری
که بی خیال گذشت از مقابلم ، آری
سکوت می وزد و می گزند آه مرا
رتیل فاسقی و عنکبوت معماری
نشد تمامیت خوشه ام شراب شود
کشید پنجه به تاکم شغال مکاری
دو گوشواره و یک مشت خاک خوشبو را
گره زدم به پر روسری گلداری …
که باد آمد و بردش به زادگاهش : عرش
قدیمتر ، به قلم ، لوح و هر چه بشماری
و آب از آب تکان هم نخورد باز امروز
سلام می کنم و میخورد به دیواری …

******
ابر کبود پلک تو در حال بارش است
وضعیت هوا و همین یک گزارش است
آئینه ات کجاست؟ نگاهی به خود کنی
تصویر تو در آینه هم رو به کاهش است
جارو مکن که سرفه بگیرد تو را مگر
من مرده ام ، بخواب ، نه یک امر ، خواهش است
تو جلوه کن به عرش که در رشدش این گیاه
هرروز پنج ثانیه محتاج تابش است
وقت نماز با تو خدا حرف میزند؟
یا فاطمه مقابل خود در نیایش است؟
تو ناز کن که ناز تو را میخرد خدا
کوری چشم خیره سر هر چه عایشه است
***رضا جعفری***

هرچند پهلویت شکسته ، ناتوانی
دستم به دامانت، دعا کن تا بمانی
بد جور آزردند قلبت را عزیزم
شرمنده ام خیری ندیدی از جوانی
با چشم هایت درد دل کن با نگاهم
چون نا نداری تا بفرمایی زبانی
این روزها اصلاً به جای بغض بانو
انگار مانده در گلویم استخوانی
زینب چه معصومانه می پرسد که: مادر
کی باز من را روی زانو می نشانی؟
با کودکانت التماسی از تو داریم
روی زمین با ما بمان ای آسمانی
***علی اصغر ذاکری***

گل بودی اما بوی خاکستر گرفتی
آه ای فرشته بین شعله پر گرفتی
با این سرانگشتی که تاول زد در آتش
امشب گره از موی این دختر گرفتی
با من غریبی می کنی در خانه وقتی
چشمت به من افتاده چادر سر گرفتی
ای کاش می مردم نمی دیدم چه زخمی
از ضربه های محکم این در گرفتی
پروانه ها را با تب و تابت مسوزان
با لاله هایی که بر این بستر گرفتی
با دستمال بسته ی دور سر خود
جان مرا ای جان من دیگر گرفتی
دلواپس گلبرگهایت مانده ام من
حالا که ای گل بوی خاکستر گرفتی
***علیرضا لک***

آسیابت یک طرف افتاده بستر یک طرف
چادر تو یک طرف افتاده معجر یک طرف
هر چه اینجا هست چشمان مرا خون کرده است
رنگ این دیوار خانه یک طرف، در یک طرف
گاه دلخون توایم و گاه دلخون پدر
وای بابا یک طرف ای وای مادر یک طرف
از کنار تو که می آید به خانه ناگهان
بر سر زانو می افتد مرد خیبر یک طرف
من چگونه پیرهن کهنه تن یارم کنم
غُصه ی تو یک طرف داغ برادر یک طرف
مثل آنروزی که افتادی می افتد بر زمین
پیکر من یک طرف او یک طرف سر یک طرف
من دو بوسه می زنم جای تو و جای خودم
زیر گردن یک طرف رگهای حنجر یک طرف
وای از آن لحظه که باید بنگرم
سر ز روی نیزه افتاده، پیکر یک طرف
وای از آن لحظه که می ریزند بین خیمه ها
گوشواره یک طرف خلخال و معجر یک طرف

************

برگرد ای توسل شب زنده دارها
پایان بده به گریه ی چشم انتظارها
از یک خروش ناله ی عشاق کوی تو
حاجت روا شوند هزاران هزارها
یکبار نیز پشت سرت را نگاه کن
دل بسته این پیاده به لطف سوارها
از درد بی حساب فقط داد میزنم
آیا نمیرسند به تو این هوارها
ما را به جبر هم که شده سر به زیر کن
خیری ندیده ایم از این اختیارها
باید برای دیدن تو “مهزیار” شد
یعنی گذشتن از همگان “محض یار” ها
دیگر برای تو صدقه رد نمیکنم
بیهوده نیست اینکه گره خورده کارها
یکبار هم مسیر دلم سوی تو نبود
اما مسیر تو به من افتاد بارها
شب ها بدون آمدنت صبح می شوند
برگرد ای توسل شب زنده دارها
این دست ها به لطف تو ظرف گدایی اند
یا ایها العزیز تمام ندارها
***علی اکبر لطیفیان***

شب خوشه چین چشم تو و آشنای تو
ای رایت سپیده دمان چشم های تو
پیچیده است عطر خوشی در فضای شهر
از لابه لای خلوت تو با خدای تو
تو طعم روشنِ سحری که انارها _
سرخ اند و سینه چاک تمامی برای تو
یاس سپید قامت هم سنگ ِ مرتضی
خرد است آسمان و زمین پیش پای تو
بی شک دلیل برتری خاک بر فلک
جاری است از نماز شب و سجده های تو
شاعر نمی شود بسراید غم تو را
افتاده لرزه بر تنش از ماجرای تو
لب می گزد خدا که نبیند غم تو را
شاعر بمیرد از غم بی انتهای تو
وقتی که میخ بر جگر آسمان نشست
دل پاره کرد کل جهان در هوای تو
در سوگ تو زمین و زمان خاکسار شد
پیچید در فضای جهان های های تو
شاعر گریست درد دلش را درون چاه ……
هرچند نیست ضجه ای او در سزای تو
دارد دوباره مهر تو را بال می شود
ای غایت تمام دعاها –دعای تو
لطفی بکن که زنده شود با محبّتت
تا بازهم دوباره بمیرد برای  تو
***سید مهدی نژاد هاشمی***

با چشم های نیمه بازت گاه گاهی
چشمان خیس و خسته ام را کن نگاهی
وقتی تنور خانه روشن شد برایت
گفتم خدا را شکر کم کم رو براهی
دستاس را چرخاندی اما رنگ خون شد
دستاس فهمید از نگاهت بی گناهی
از بس به پای گریه هایت آب رفتی
چیزی نمانده از وجودت مثل کاهی
پهلو به پهلو می شوی و می چکد خون
از زخم های پیکرت خواهی نخواهی
از درد شانه ، شانه می افتد ز دستت
خون می نشیند کنج لبهایت ز آهی
در خواب بودی چادرت را باز کردم
شاید ببینم چهره ات را در پگاهی
دیدم که پائین تر ز چشمان تو پیداست
زخم عمیق پنج انگشت سیاهی
این چند شب از سرنوشتم روضه خواندی
از سر گذشتم از جدایی بی پناهی
گفتی غروبی شعله می پیچد به بالم
گفتی که می سوزم میان خیمه گاهی
در حلقه ی نامحرمان و نیزه داران
هرجا که می گردم ندارم تکیه گاهی
***حسن لطفی***

گر نگاهی به ما کند زهرا
دردها را دوا کند زهرا
بر دل وجان ما صفا بخشد
گوشه چشمی به ما کند زهرا
کم مخواه از عطای بسیارش
کآنچه خواهی عطا کند زهرا
نه عجب به شأن او گویند
خاک را کیمیا کند زهرا
این مقـام کنیز او باشد
تا دگر خود چه هـا کند زهرا
روز محشر که از شفاعت خویش
حشر دیگر به پا کند زهرا
همچو مرغی که دانه برچیند
دوستان را جدا کند زهرا
***سید رضا موید***

باران گرفت و قصه ی دریا شروع شد
تکبیرهای جنگل و صحرا شروع شد

بابا که رفت دختر خود را بغل کند
بغضش گرفت و عشق همانجا شروع شد

صف بسته بود جمع ملائک در انتظار
پرده کنار رفت و تماشا شروع شد

کوثر به جوش آمد و رضوان خروش کرد
جشن و  سرور عالم بالا شروع شد

چشمش به چشمهای پدر خورد و بعد از آن
لبخندهای ام ابیها شروع شد
***
تا سالها برای پدر، مادری کند
همراه او بماند و پیغمبری کند

تا عشق را نفس بکشد در هوای او
بابا برای او شود و او برای او

هی دور او بچرخد و پروانه ای شود
دستش برای موی پدر شانه ای شود

خیره شود به صورت او تا به ماه خود-
بوی بهشت هدیه کند با نگاه خود

تا پاره ی تنش بشود، میوه ی دلش
آئینه ای مقابل شکل و شمایلش

تا سالها همین بشود ماجرای او:
بابا برای او شود و او برای او
***
بادی وزید و خنده ی دریا تمام شد
احساس خوب جنگل و صحرا تمام شد

خورشید او غروب خودش را بغل گرفت
یخ بست قلب عالم  و گرما تمام شد

آئینه ای شکست و غمی انعکاس کرد
آئین مهربانی دنیا تمام شد

تنها بهانه بود برای وجود او
راهی شد و بهانه ی  زهرا تمام شد
***
این کار، کار کیست؟! چه بد می زند به در
باور نکردنیست ، لگد می زند به در؟!

مشعل گرفته است که آتش به پا کند
یا با طناب دست شما را جدا کند

شاید تو بی علی شوی و او بدون تو…
از پشت در صدا بزنی یا علی نرو!

یعنی که قطره قطره بریزی به کوچه ها
نامش نیفتد از دهنت تا به انتها

یعنی بجنگ! وقت تماشا نمانده است
یعنی به او نشان بده تنها نمانده است
***
اینجا کجاست؟! چادر خاکی! چه می کنی؟!
تنها ترین نشانه ی پاکی چه می کنی؟!

اینجا غریبه نیست، چرا رو گرفته ای؟!
آیا تویی که دست به زانو گرفته ای؟!

دیر آمدم بگو که چه کردند کوچه ها
بانوی قد خمیده! زمین می خوری چرا؟!

این کودکت چه دیده که هی زار می زند؟!
هی دست مشت کرده به دیوار می زند
***
حق دارد او که طاقت این روز را نداشت
روزی که خانه دست کم از کربلا نداشت

روزی که از صدای غمت شهر خسته شد
روزی که چشمهای تو یکباره بسته شد

روزی که زخمهای عمیقت دوا نداشت
روزی که گریه های تو دیگر صدا نداشت

ای کاش بر زمین اثری از فدک نبود
ای کاش دست شوهر تو بی نمک نبود
***
توفان گرفت و آن شب یلدا شروع شد
خون گریه های عالم بالا شروع شد…
***حسن اسحاقی***

روزگاری دلم پر از غم بود
هرچه می‌خواستم فراهم بود

داشتم باغ حیرتی سرشار
چشمم آیینه‌دار شبنم بود

هر خیالی به غیر خاطر دوست
در دلم می‌نشست، مُبهم بود

دل به سستی به دست غم دادم
رشته مهرِ دوست محکم بود

حیف شد در ترازوی کرَمش
بار سنگین جُرم من کم بود

این‌که ما را به توبه عادت داد
اولین اشتباهِ آدم بود

دادم آیینه را به دستِ دلم
خود شدم باعث شکستِ دلم

شعله‌وارم، زبانه ای دارم
داغ‌دارم، نشانه ای دارم

جان زهرا، به عشق توست اگر
ناله‌ها را بهانه ای دارم

هم‌نوا با ترنمِ دلِِ خون
نینوایی ترانه ای دارم

بی تو گم در مسیر طوفان‌ها
با تو اما کرانه ای دارم

می‌توانی بپرسی از مهتاب
ناله‌های شبانه ای دارم

تا سحر با ستاره‌های صبور
قصه از تازیانه ای دارم

قصه از تازیانه ای که هنوز
بر تن عشق می‌خورد شب و روز

خواست آتش مرا که آب شوم
در تب و تاب غم کباب شوم

اگر آتش زبانه غمِ توست
دوست دارم در آتش آب شوم

عاشقم، از بلا نپرهیزم
تا ابد هم اگر عذاب شوم

ذره‌ام در پناه سایه تو
می‌توانم که آفتاب شوم

آمدم تا حریم خانه تو
شاید از محرمان حساب شوم

اولین فصل عشق را خواندم
عنقریب است لاکتاب شوم

روسیاهم، عنایتی، زهرا
بی‌پناهم، بگیر دستم را

به حسینی که زاده زهراست
دو جهان در اراده زهراست

عشق با‌ آن شکوهِ بی‌مانند
عضوی از خانواده زهراست

خیمه نُه فلک از آن بر پاست
که به پا ایستاده زهراست

این سبک‌سیرِ شعله‌ور ، خورشید
تا ابد مست باده زهراست

چرخ گردون به دوستی سوگند
که دل از دست داده زهرا‌ست

آن‌چه شرحش همیشه دشوار است
زندگانی ساده زهراست

وصف او چون کنم که زهرا کیست؟
شعر من لایق ثنایش نیست
***ناصر فیض***

بدون یار شدم، رفت آن که یارم بود
همان که وقت غم و غصّه غمگسارم بود

از این قنوت و از این دست های سرد تهی
مشخص است که هم دار و هم ندارم بود

مرا به تیغ نیازی نبود تا او بود
به ذوالفقار چه حاجت که ذوالفقارم بود

نکشت و کشت مرا، جان گرفت و هم جان داد
تبسّمش، که تسلّای جان زارم بود

هزار گل پس از او روی بسترش جا ماند
ولی مدینه نفهمید او بهارم بود

منم پیمبرِ بعد از پیمبر خاتم
که گریه، وحی من و چاه کوفه، غارم بود

در آن زمان که عدو خواست تا مرا ببرد
جواب محکم زهرا «نمی گذارم» بود

سکوت کردم و آهی کشیدم آن وقتی –
که در نماز پسین، دومی کنارم بود
***پیمان طالبی***

وقتی بگو بخند تو در خانه جا نشد
لفظ بیا ببند به زخمت روا نشد

صبح دراز تو سر مغرب شدن نداشت
مویت سفید گشت و رفیق حنا نشد

قدری غذا بخور جگرم ریش ریش شد
شاید که ماندی و سفرت از قضا نشد

در خانه روسری به سرت قاتل من است
قتل کسی به پارچه ای نخ نما نشد

قحط طبیب شرم علی را مضاف کرد
قحطی چنین پر آب عیان هیچ جا نشد

جان خودم قسم که همین چند روز پیش
گفتم که کج کنم سر این میخ را نشد

پهلوی و روی موی و وضوی جبیره ات
چون من بساط قتل کسی رو به را نشد
***محمد سهرابی***

چون فاطمه مظهر صفات یکتاست
انوار خدا ز روی زهرا پیداست

همتای علی و در جهان بی همتا
زهراست محمّد و محمّد زهراست
***
به روز حشر در دلهای محزون
شود هول قیامت هردم افزون

رسد چون نوبت عفو و شفاعت
ندا آید که ” أین الفاطمیون ”
***استاد حاج حبیب الله چایچیان(حسان)***

آیه آیه کوثرت آتش گرفت
سوره ی چشم ترت آتش گرفت

لخته لخته بغض های بی کسی
در نگاه پرپرت آتش گرفت

همنفس با شعله ها ققنوس وار
ناگهان بال و پرت آتش گرفت

گوشوارت در هجوم غم شکست
گوشه های معجرت آتش گرفت

لاله لاله پر شد اقلیم تنت
یاس های بسترت آتش گرفت

گریه کردی غربت لب تشنه را
لحظه های آخرت آتش گرفت

شعله از بغض نگاهت می چکید
سوره ی چشم ترت آتش گرفت
***یوسف رحیمی***

About مدیریت پرچم های سیاه شرق

Check Also

سلبریتی

اگر حجاب و نماز خوبه! پس چرا برخی از آدم های مشهور کشورمون مثل بازیگران و ورزشکاران نماز نمی خوانند و خودشون و اعضای خانواده شون حجاب لازم رو ندارند ؟

⭕️ اگر حجاب و نماز خوبه! پس چرا برخی از آدم های مشهور کشورمون مثل …