امام باقر علیه السلام در این میان از راههاى مختلفى به یاران خویش کمک نموده و در حفظ جان آنان مىکوشید. داستان زیر در عین اینکه یکى از کرامتهاى مهم حضرت به شمار مىرود از شیوههاى مختلف آن حضرت در یارى رساندن به دوستانش نیز حکایت دارد:
جابر جعفى یکى از مهمترین یاران و شاگردان امام باقر علیه السلام است. او ۱۸ سال در مدینه از محضر امام باقر علیه السلام بهره برد و هزاران حدیث نورانى را در سینه خود جاى داده بود. وى داستانى شنیدنى دارد که در این جا مىخوانیم:
نعمان بن بشیر در سفر به مدینه جابر را همراهى مىنمود. او مىگوید: هنگامى که به شهر رسیدیم مستقیما به زیارت امام باقر علیه السلام شرفیاب شدیم. موقع برگشت، وى با خوشحالى تمام از امام علیه السلام خداحافظى کرده و با هم به سوى عراق رهسپار شدیم. روز جمعه بود که به نزدیک چاه «اخیرجه» رسیدیم. در آن جا نماز ظهر را خوانده و بعد از اندکى استراحتبه راه افتادیم. در این هنگام ناگاه مرد بلند قامت و گندمگونى نزد جابر آمد و نامهاى به او داد. جابر آن را گرفت و بوسید و بر چشمانش نهاد. در آن نامه نوشته شده بود: «از جانب محمد بن على به سوى جابر بن یزید.» جاى مهر در آن نامه تر و تازه بود، به همین جهت، جابر به آن مرد بلندقامت گفت: از پیش امام باقر علیه السلام چه ساعتى حرکت کردهاى؟
مرد ناشناس : همین لحظه!
جابر: قبل از نماز یا بعد از نماز؟
مرد ناشناس: بعد از نماز.
جابر به خواندن نامه مشغول شد، اما با خواندن آن هر لحظه چهرهاش دگرگون مىشد و نشانههاى ناراحتى در رخسارش نمایان مىگردید، تا اینکه به آخر نامه رسید، او نامه را با خود داشت و ما همچنان به حرکتخود ادامه دادیم. از وقتى که جابر نامه را خوانده بود ، دیگر او را شادمان ندیدم تا اینکه شب به کوفه رسیدیم و من در منزل خود به استراحت پرداختم.
چون صبح شد، به خاطر احترام و بزرگداشت جابر به نزدش رفتم. با شگفتى تمام دیدم از خانهاش بیرون آمده و به سوى من مىآید اما مانند کودکان تعدادى مهره استخوانى و قاب که با آن بازى مىکنند به گردن انداخته و بر یک چوب نى سوار شده و دیوانهوار مىگوید:
اجد منصور بن جمهور
امیرا غیر مامور
«منصور بن جمهور را فرماندهى مىبینم که فرمانبردار نیست.»
و اشعارى از این قبیل مىخواند. او به من نگاه کرد و من هم به او. او به من چیزى نگفت و من هم با او حرفى نزدم. هنگامى که این شاگرد بزرگ امام باقر و دانشمند برجسته را در چنین حالى دیدم، دلم به حالش سوخت و گریه کردم. کودکان و سایر مردم به اطراف ما جمع شدند. جابر به همراه کودکان جست و خیز مىکرد و به میدان بزرگ کوفه (رحبه) آمد. مردم به همدیگر مىگفتند:
«جن جابر; جابر دیوانه شده است.»
به خدا سوگند چند روزى نگذشت که از جانب هشام بن عبدالملک نامهاى به والى کوفه رسید. او در آن نامه به حاکم کوفه دستور داده بود که: «مردى در کوفه به نام جابر بن یزید جعفى است، او را یافته و گردنش را بزن و سرش را نزد ما بفرست.» حاکم کوفه بعد از خواندن نامه متوجه اهل مجلس شد و گفت: جابر بن یزید جعفى کیست؟ گفتند: خدا تو را اصلاح کند. او مردى دانشمند و فاضل و محدث بود که بعد از انجام مراسم حج و برگشتن از خانه خدا دیوانه شد و هم اکنون روزها در میدان بزرگ شهر بر نى سوار شده و با کودکان بازى مىکند.
حاکم به اتفاق جمعى آمد و از بالاى بلندى، میدان را نگریست. او را دید که بر نى سوار است و به همراه بچهها بازى مىکند. گفت: «خدا را شکر که مرا از کشتن او بازداشت!» نعمان بن بشیر در ادامه مىگوید: از این ماجرا چندى نگذشته بود که منصور بن جمهور وارد کوفه شد و گفتههاى جابر به حقیقت پیوست.
جنیان در حضور امام باقر علیه السلام
امامان معصوم علیهم السلام حجتهاى خدایى و پیشوایان هدایت و چراغهاى فروزان در تاریکىها براى تمام اهل دنیا و آخرت هستند. همچنانکه در زیارت جامعه کبیره مىخوانیم: «السلام على ائمه الهدى، و مصابیح الدجى، و اعلام التقى و ذوى النهى و اولى الحجى، و کهف الورى، و ورثه الانبیاء، والمثل الاعلى، والدعوه الحسنى و حجج الله على اهل الدنیا والاخره والاولى; سلام بر امامان هدایت و چراغهاى شب تار و پرچمهاى تقوى و صاحبان خرد و دارندگان عقل و پناه مردم و وارثان پیغمبران و مثل اعلا [ى الهى] و [صاحب] دعوت نیکوتر و حجتهاى الهى بر اهل دنیا و آخرت و اولى.»
بر این اساس امامان معصوم علیهم السلام براى تمام اهل دنیا از جن و انس و تمام گروهها و ملتهاى جهان، حجت الهى و رهبر حقیقى شمرده مىشوند.
همچنانکه پیامبر صلى الله علیه و آله بر جن و انس مبعوث شده بود و در آیات ۲۹ تا ۳۱ سوره احقاف این نکته بیان گردیده است، اوصیاى او نیز چنین بودند.
با توجه به این نکات فشرده، در این رابطه ۲ داستان زیر را مىخوانیم:
الف) سعد اسکاف مىگوید: روزى با حضرت باقر علیه السلام کار ضرورى داشتم. به صحن منزل آن حضرت وارد شده و خواستم به داخل اتاق بروم. امام فرمود: «عجله نکن!» من در حیاط منزل امام علیه السلام مدتى جلو آفتاب ماندم… تا اینکه بعد از مدتى با کمال شگفتى دیدم که اشخاصى از اتاق خارج شده و به سوى من آمدند. آنان از کثرت عبادت لاغر شده بودند. به خدا سوگند! سیماى زیبا و معنوى آنان مرا آن چنان شیفته نمود که وضع خود را (ناراحتى در هواى گرم) فراموش کردم. وقتى به محضر حضرت مشرف شدم به من فرمود: «گویا تو را ناراحت کردم.» عرض کردم: آرى! به خدا قسم من وضع خود را فراموش کردم. اشخاصى از نزد من گذشتند که همه یکنواختبودند و من مردمى خوش قیافهتر از اینها ندیده بودم.
فرمود: اى سعد! آنها را دیدى؟ گفتم: آرى. فرمود: ایشان برادران تو از طایفه جن هستند. عرض کردم: خدمتشما مىآیند؟ فرمود: آرى مىآیند و مسائل دینى و حلال و حرام خود را از ما مىپرسند.
ب) ابو حمزه ثمالى مىگوید: روزى جهتشرفیابى به حضور امام باقر علیه السلام اجازه خواستم، گفتند: عدهاى خدمت آن حضرت هستند. به همین جهت اندکى صبر کردم تا آنها خارج شوند. پس کسانى خارج شدند که آنها را نمىشناختم و به نظرم غریب و ناآشنا مىآمدند. اجازه شرفیابى گرفتم، داخل شدم و به حضرت عرض کردم: فدایتشوم، الآن زمان حکومتبنى امیه است و از شمشیرهاى آنها خون مىچکد. (یعنى ورود افراد ناشناس براى شما خطر آفرین است). امام فرمود: اى ابا حمزه! اینان گروهى از شیعیان از طایفه جن بودند و آمده بودند تا از مسائل دینى خود سؤال کنند. آیا نمىدانى که امام حجتخداوند برجن و انس مىباشد؟
تنظیم: گروه دین و اندیشه تبیان